پرچم باهماد آزادگان

سرچشمة درماندگيهاي ايران

در اين سه ماه كه پرچم را پراكنده مي كنيم يك نتيجه اي بدست آمده و آن اينكه روزنامة ما يكدسته خوانندگان خاص پيدا كرده ـ يكدسته خوانندگان پيدا كرده كه پرچم را نه سرسري و از راه هوس ، بلكه با دقت و از روي فهم ميخوانند و بمطالب آن علاقه مند ميباشند. اين نتيجه مغتنم است و ما اميدمنديم اين خوانندگان روزبروز فزونتر گردند و بالاخره يكدسته اي كه رستگاري و رهايي اين كشور با دست آنان خواهد بود پديد آيد.


پرچم يكروزنامه اي كه تنها مقصودش پركردن ستونها باشد و هرچه بدستش افتاد يا بانديشة نويسندگانش رسيد بچاپ رساند نيست. اين روزنامه مقصدي را دنبال ميكند و راه آنرا از پيش در انديشه گرفته و ميخواهد گام بگام به پيشرفت پردازد.

ما تاكنون چند گامي را پيش رفته ايم و اينك ميخواهيم در اينجا يك گام برجسته و بزرگي را برداريم كه راه را تا مسافت درازي براي ما آسانتر گرداند و ما را بمقصود هرچه نزديكتر سازد. ميخواهيم در سه چهار شماره بيك موضوع بزرگتر و مهمتري پردازيم :

همه ميدانيم كه ما در زندگي پس مانده ايم. امروز شما با هر كسي از ايرانيان كه بهره از فهم و غيرت دارد گفتگو كنيد از حال توده و كشور دلتنگ و گله مند است. اين دلتنگي و گله مندي بيجا نيست. ايران يك كشور بزرگي بوده و از دويست سال پيش در نتيجة حوادث كوچك گرديده. از آنسوي زندگاني در اين كشور از هر باره افسوس آور مي باشد و چيزيكه خوشدلي آور است كمتر پديدار است.

در زمان استبداد رشته در دست ناصرالدين شاه و مظفرالدين شاه بود. و مردم همگي گناه را بگردن دربار انداخته گمان ديگري نميبردند ، و براي چاره به برانداختن استبداد ميكوشيدند. ولي اكنون سي و شش سال ميگذرد كه در ايران مشروطه برپا گرديده و رشته بدست خود توده افتاده ، و در اين مدت نتيجه اي كه ماية خشنودي باشد بدست نيامده. زيرا همان مشروطه ناانجام مانده و با آنهمه جانفشانيها به نتيجه اي كه منظور بود نرسيده.

از اينسوي در اين سي و شش سال هر كشاكشي كه با ديگران رخ داده ما شكست يافته و سرافكنده بيرون آمده ايم. در اينمدت چاره اي بناتواني توده انديشيده نشده.

پس از همه امروز بهر سويي بنگريم و هر رشته از كارهاي زندگاني را كه بسنجيم جز ماية سرافكندگي و دلتنگي نيست. اگر بگوييم رشتة كشاورزي و آبادي كشور رو بپيشرفت است نيست. در صنايع گامهاي شايسته اي برداشته ايم برنداشته ايم. بدانشها رواج شاياني داده ايم نداده ايم. عقايد و اخلاق توده بديگران مزيت دارد ندارد. كوتاه سخن : يك چيزي كه ماية تسلي و دلخوشي باشد نيست.

چرا چنين است؟... چرا با آنهمه كوششها كه شده و مي شود نتيجه بدست نمي آيد؟.. بي گفتگوست كه يك علتي در كار است و بايد آن علت را بدانيم و بچاره پردازيم و خود همينست كه ميخواهيم در چند شماره بگفتگو گزاريم. همينست كه ميخواهيم خوانندگان با فهم و انديشه خود در اين مبحث با ما همراهي نمايند و يكرشته گفتارهايي را كه در اين زمينه نوشته خواهد شد با دقت بيشتري بخوانند و در پيرامون آنها انديشه بكار برند و اگر مطلبي از دلشان گذشت بنويسند و بپرسند ، و بالاخره چون علت دانسته گرديد دربارة چاره جويي با ما همدستي و ياوري دريغ نگويند. امروز اين گفتگو بزرگترين بحثي است كه ما توانيم داشت. سرنوشت مليونها و هزارمليونها مردمان با اين گفتگو و با نتيجة آن تغيير تواند يافت. تاريخ ايران با اين مبحث سير خود را ديگر تواند گردانيد.

اين همه را گيج گردانيده كه چرا ايرانيان چنين درمانده اند؟! چرا هميشه در حوادث شكست ميخورند؟!.. چرا نمي توانند يك زندگاني خوشي آماده گردانند؟!.. بسياري از مردم باين بس ميكنند كه بگويند : " اين مردم بدند ، اينها آدم نميشوند" ، يا بگويند : " اين توده دِژِنِره[= تباه و بيكاره] شده" كه شما اگر بپرسيد : "چرا بدند؟. بديشان چيست؟.." يا بپرسيد : "چرا دژنره شده اند؟!.." پاسخي نخواهند توانست.

از آنسوي اين درماندگي ايرانيان و شرقيان عنوان بدست برخي از نويسندگان اروپائي داده كه شرقيان را « شايستة پيشرفت» نشمارند و اينان را يك جنس پست تري از آدميان بشناسند و هميشه با ديدة توهين بشرقيان بنگرند. ولي اين انديشه بسيار خامست. شرقيان نه از حيث فهم و خرد و نه جهت توانائي تني ، كمتر از غربيان نيستند و اين درماندگيها نتيجة يكرشته آلودگيهاست كه بايد از آنها پاك گردند.

ما خشنوديم كه آن آلودگيها را كه ماية اين بدبختيها و درماندگيهاست پيدا كرده و راه چاره اش را نيز شناخته ايم. خدا را سپاس مي گزاريم كه ما را در اين راه فيروز گردانيده.

چنانكه بارها گفته ايم اين درماندگيهاي ايرانيان نتيجة تصادف يا از راه قضا و قدر نيست. آن ناكسانيكه هميشه نام قضا و قدر را ميبرند و حوادث را بآن محول ميگردانند دشمنان و بدخواهان اين توده اند. بايد بي چون و چرا پذيرفت : « ما خود بديم كه از جهان بدي مي بينيم» قضا و قدر را با ما هيچكاري نيست. خدا ما را خوار و زبون نمي خواهد.

از آنسوي اين بديها و آلودگيها بچند رشته است كه هر يكي در سهم خود ماية درماندگي و بدبختي ميباشد ولي اساس همة آنها يك چيز است ، و آن « انديشه هاي پراكنده» ميباشد. آري منشاء بدبختي هاي ايرانيان (بلكه بدبختي هاي سراسر شرق) انديشه هاي پراكنده است. ما بارها در نوشته هاي خود باين اشاره كرده ايم. ولي ميخواهيم در اينجا بتفصيل از اين زمينه گفتگو كنيم و آنرا چنانكه ميباشد روشن گردانيم. دوباره ميگويم : اين گفتگو بسيار مهم است و خوانندگان بايد اينرا با اهميت تلقي نمايند. ما بايد در اينجا از سه زمينه سخن رانيم :

1) انديشه هاي پراكنده چيست و از كجا پيدا شده؟..

2) چه رابطه اي ميان آنها با درماندگيهاي ايرانيانست؟..

3) راه چارة آنها چيست؟..

از هريكي از اينها جداگانه سخن خواهيم راند.
(پرچم روزانه شمارة 79 سال يكم يكشنبه 6 ارديبهشت ماه 1321)

يك نمونه از انديشه هاي پراكنده
شما هر رشته از كارهاي زندگاني را بگيريد در ايران دربارة آن عقيده هاي متضاد گوناگون هست. من نخواهم توانست در اينجا از يكايك رشته ها سخن رانم و اختلافات را دربارة هركدام جداگانه شرح دهم. براي اينكار يك كتاب بزرگي ميبايد. براي روشني موضوع تنها بيك مثل بس ميكنم :

حكومت يا سررشته داري يكي از كارهاي اساسي زندگانيست. چنانكه گفته ايم در جاييكه بيست مليون يا بيشتر يا كمتر در يكجا زندگي مينمايند و يك كشوري را براي خود جايگاه گرفته اند يك نيرويي ميبايد كه در آن كشور ايمني را برپا گرداند و از بيگانگان جلوگيرد و باختلافات و دعاوي رسيدگي نمايد و بپاكيزگي و تندرستي كوشد و اينگونه كارها بعهدة او باشد. اين نيرو حكومت يا سررشته داري ناميده ميشود و چنانكه گفتيم يكي از كارهاي اساسي زندگانيست.

در زمان باستان در هر كشوري يك پادشاهي بمردم چيره ميگرديده و اين رشته را بدست ميگرفته و بيش يا كم آنرا بانجام ميرسانيده. حكومت در دست پادشاهان ميبوده و چون كساني از آنان مردان كاردان و نيكي بوده اند و كشور را ايمن و آباد گردانيده مردم را بآسايش ميرسانيده اند اينست مردم بآنان با ديدة احترام مينگريسته اند و از اينجا كساني چنين پنداشته اند كه پادشاه يك موهبت خداييست. پادشاه را خدا برمي گزيند و رشتة كارها را بدست او مي سپارد. اينست مردم بايد فرمانبرداري كنند و هميشه خشنود و دعاگو باشند و اگر يك پادشاهي ستمگر درآمد از نفرين خودداري كرده از خدا خواهند كه او را اصلاح گرداند.

اين عقيده تا چند قرن پيش در همه جا رواج داشته. در اروپا پادشاهان خود را گماشتة خدا دانسته چنين مي گفته اند : مردم همه مسئول پادشاهند و پادشاه تنها مسئول خداست. در ايران هم اين عقيده رواج بسيار داشته. اينست حديثها ساخته اند « السلطان ظل الله في الارض» و « ان فؤد السلطان بين اصبعي الرحمن». شاعران تكه هاي بسياري بشعر كشيده اند : « پادشاهان مظهر شاهي و حق» يا « صلاح مملكت خويش خسروان دانند» و « پادشاهان از براي مصلحت صد خون كنند» و « هرعيب كه سلطان بپسندد هنر است». اينها كمي از چاپلوسي و كمي از روي عقيده هاي آنروزي بوده است. اين باورها در آنروزها اگر از يكسو زياني داشته و بر استبداد پادشاهان مي افزوده از سوي ديگر سودمند بوده و مردم را بآرامش و خاموشي و فرمانبري از پادشاهان ترغيب مي نموده.

ولي سپس از اروپا كساني برخاسته چنين گفتند : " مردم گوسفند نيستند كه خدا بآنان چوپان گمارد. اين پادشاهان خود با زور و چيرگي و يا بارث از پدر و عمو پادشاهي يافته اند و چگونه ميتوان گفت كه خدا آنان را برگزيده؟!.. بويژه كه بيشتر آنان ستمگراني بوده اند و جز خوشيهاي خود را دنبال نكرده اند". اينان حكومت را بمعني حقيقي آن برگردانيده چنين گفتند : " يك كشوري كه بيست مليون يا بيشتر يا كمتر در آن زندگي ميكنند آنجا خانة ايشان است كه بايد خودشان دربند آبادي و ايمني آن باشند و رشتة كارهاي آنجا نيز در دست خود مردم بايد بود. چيزيكه هست چون همگي سررشته داري نتوانند كرد بايد نمايندگاني را از ميان خود برگزينند و رشته را بدست ايشان سپرده خود نگهبان باشند ...".

از اينگونه سخنان درميان مردم پراكنده گردانيدند و اينها چون با حقيقت بود در اندك زماني در همه جا انتشار يافت و چنانكه ميدانيم در اروپا در همة كشورها شورشهايي پديد آمد و خونها ريخته گرديد و از هر راهي بود اين حقايق بمرحلة عمل آمد و در سراسر اروپا رشتة حكومت بدست توده ها افتاد كه با اصول پارلماني آنرا اداره ميكردند. پادشاهي اينزمان معني ديگري پيدا كرده پادشاه جز نماينده اي از توده (يا يكنفر شاخصي) شمرده نگرديد و در برخي كشورها بآن نيز نيازي نديده و پادشاهي را يكباره از ميان بردند.

پيداست كه اين يك پيشرفتي در كار زندگاني آدميان بود. توده ها از زيردستي بيرون آمده آزاد گرديدند ، كشورها رو بآبادي و آراستگي رفت. از هر باره زندگاني پرمغزتر و پرمعني تر گرديد. يكتن پادشاه هرچه نيك باشد و بآبادي كشور كوشد بالاخره يكتن است و آنچه را يك توده ميتواند از دست او برنمي آيد.

پس از اروپا نوبت بآسيا رسيد كه اين طرز نوين حكومت را بپذيرد و زنجيرهاي استبداد را از هم بگسلد ، و يكي از توده هايي كه باين كار برخاست ايران بود كه با كوششهاي بسيار و با دادن قربانيهاي فراوان محمدعليميرزا شاه خودكامة قاجاري را از ايران بيرون راند و حكومت مشروطه را پايدار گردانيد.

اكنون سي و شش سالست كه در اين كشور حكومت مشروطه يا سررشته داري توده بنياد يافته. ولي سخن در اينجاست كه هنوز آن انديشة كهن دربارة پادشاهان از اين كشور بيرون نرفته و هنوز آن نيز پايدار است. زيرا از يكسو تاكنون معني درست مشروطه را بتودة انبوه نفهمانيده اند و بيشتر مردم با اين انديشة نوين آشنا نميباشند. از آنسوي هزارها كتابي كه در زمانهاي استبداد تأليف گرديده و پر از انديشه هاي كهن آنزماني ميباشد درميان مردم رواج دارد و توده هميشه سرو كارشان با آن كتابهاست. اينست شما اگر جستجو كنيد خواهيد ديد يكدستة انبوهي از مردم هنوز از معني مشروطه آگاه نيستند و در دلهاشان جز چيزهايي كه دربارة پادشاه و پادشاهي از پدرانشان شنيده بوده اند نيست. يكدستة انبوه ديگري ، هم معني مشروطه را شنيده و در دل جا داده اند و هم آن سخنان كهن را در ياد ميدارند و هنوز آنها را رها نكرده اند.

اينك يك نمونه از انديشه هاي متضادي كه در ايران رواج دارد. شما ديديد كه در زمان شاه گذشته كساني همان انديشة كهن را بميان آوردند و پياپي آنها را تازه گردانيدند و دوباره گوشها را پر از آنها ساختند. آقاي رشيد ياسمي در جلسة «پرورش افكار» بدستاويز سخنان بي مغز و پوچي كه از شعراي چاپلوس و بيهوده گوي زمان مغول بازمانده و با زور بافندگي هاي خود ، شاه را « فرة يزداني» گردانيد و « سر بقاي ايران» را منتهي بشاه پرستي ساخته هرچه گفتگوهاي پوچ و مهملي از شعراي گذشته در مغز آكنده بود ، براي دليل بيرون ريخت. رفيق او آقاي نصرالله فلسفي رفت در تبريز و در آنجا كنفرانس « شاه پرستي» داد و او نيز آنچه از اين گفته هاي كهن در سينه داشت بزبان آورد. تنها اين دوتن نبودند. ديگران نيز همين كار را كردند.


پس از سي و شش سال هنوز انديشه ها دربارة مشروطه و استبداد يكسره نگرديده. هنوز دانسته نيست ايرانيان كدام يك از اين دو نوع حكومت را خواهانند و بروي آن ايستادگي دارند. يكسو در روزنامه ها هر روز نام مشروطه برده ميشود و گفتگو از آزادي و سررشته داري توده ميرود و يكسو كتابهايي كه پر از ستايش استبداد است يكي پس از ديگري پراكنده ميشود.

يكروزي در ايران معمول بوده كه شاعران شعرسرايي را پيشة خود گرفته پي كاري يا داد و ستدي نميرفته اند ، و كساني از آنان خود را بدربار يك پادشاهي يا يك حكمراني بسته با ستايشگري ازو صله و انعام گرفته و از اين راه زندگي ميكرده اند. اينان براي آنكه احساسات خودخواهانة ممدوح را راضي گردانند از هيچ گزافه اي باز نمي ايستاده اند و براي آنكه در ستايشگري بالا دست پيشينيان را گيرند ، حقايق را با پندارها و با بافندگيهاي شاعرانة خود بهم آميخته يك مضمون ها ـ يا بهتر گويم يك معجونهاي غريبي پديد مي آورده اند. بگفتة خودشان نه كرسي فلك را زير پاي قزل ارسلان ميگزارده اند تا يك صله و انعام بزرگي ازو دريافت كنند.

پيداست كه سخنان اينها بسيار سست و بيپايه بوده و اين بسيار غبن است كه امروز مردمي در كارهاي زندگاني بگفتة اينها استناد كنند و از آنها پيروي نمايند.

يكي از شاعران نظامي گنجه اي بوده. اينمرد در ستايش بهرامشاه حاكم ارزنجان ميگويد :

با فلك آندم كه نشيني بخوان      پيش من افكن قدري استخوان

كاخر لاف سگيت مي زنم       دبدبة بندگيت مي زنم

ببينيد : يك بهرامشاه را چندان بالا ميبرد كه با فلك بيك خوانش مينشاند. از اينسو خود را چندان پست ميكند كه شايستة سگي او نشمارده ميگويد : "‌ لاف سگيت ميزنم" و از وي طلب استخوان ميكند. اين نمونه اي از بي پروايي و گزافگويي اوست. چنين شاعري يكروز هم از روي مبالغه چنين گفته :

پيش خرد شاهي و پيغمبري      چون دو نگينند بيك انگشتري

اين گفته بسيار بيپاست. پيغمبري كجا و شاهي كجا؟.. اين سخن در آنزمان هم ناشايا بوده.

بهرحال اين بسيار غبن است كه كسي امروز در اين دورة مشروطه و حكومت دموكراسي بچنان شعري تمسك نمايد و آنرا سند گفته هاي خود گرداند. بسيار غبن است كه كسي امروز شعرهاي فردوسي را بگوشها كشاند و از آنها دليل بياورد. امروز پادشاهي بمعني ديگريست و يك پادشاه دخالتي در كارها ندارد. در زندگاني امروزي نيرو در دست توده هاست و اگر سخني بايد گفت از توده ها بايد گفت. يك كسي اگر ميخواهد چيزهايي بمردم بياموزد و يكراهنمائي كند بايد از طرز زندگاني توده اي و از چگونگي سررشته داري آنها گفتگو نمايد. نه آنكه همة اينها را فراموش كند و خود و شنوندگان را بزمان سلجوقيان كشاند و انديشه هاي بيهودة آنزمان را تازه گرداند.

اين انديشه ها در ايران بود كه مردم رو بسوي اروپا آوردند و مشروطه را از آنان گرفتند و با صد رنج و زيان آنرا پايدار گردانيدند. اينها بود و مردم نتيجة آنها را كه ويراني كشور و اين بدبختي توده مي ديدند و براي رهايي از آنها بود كه آنهمه كوششها را بكار بردند. كنون چشده دوباره بآنها برگردند؟!.. اگر چنينست كه مردم از روي انديشه هاي فردوسي و نظامي زندگاني كنند ديگر مشروطه چه ميبايست؟!.. بآن خونريزيها و كشاكشها چه نياز بود؟!.. ديگر قانون اساسي چه نتيجه دارد؟!.. اين وزارتخانه ها چه لازم است؟!.. اگر اين راستست « چه فرمان يزدان چه فرمان شاه» ، راستست : « پادشاهان مظهر شاهي و حق» ، راستست : « صلاح مملكت خويش خسروان دانند» پس آن شوريدن بمحمد عليميرزا براي چه بوده؟!.. آن جنگها و خونريزيها چه معني داشته؟!..

در ايران زمانيكه مشروطه شد بايستي يكي از كوششها در اين راه باشد كه مردم را با معني درست مشروطه و سررشته داري توده آشنا گردانند و مزيت چنين زندگاني را بآنان بفهمانند. اين كار از همه لازمتر بود زيرا چنانكه بارها گفته ايم فرق مشروطه با استبداد تنها در بودن و نبودن قانون اساسي نيست. يكفرق بزرگ در آمادگي مردم براي زندگاني آزادانه است ، اين آمادگي هنگامي توانستي بود كه مردم معني درست مشروطه را بدانند و مزاياي آنرا دريابند. مي بايست سالها روزنامه هاي ايران در اين زمينه گفتارها نويسند تا اين انديشة نوين را در دلها جا دهند و آن باورهاي كهن را بيرون گردانند.

ولي در آغاز مشروطه بچنين كاري برنخاستند و سپس نيز جنگها و كشاكشها فرصت نداد و نتيجه آن شد كه امروز از يكسو اصول حكومت كشور مشروطه است و قانون اساسي بروي آن نوشته شده و از يكسو دلها پر از باورهاييست كه بضد آن ميباشد.

اگر شما جستجو كنيد خواهيد ديد امروز چند عقيدة ضد هم دربارة حكومت در ايران رواج دارد : يكدسته حكومت را جز بمعني هزار سال پيش آن نميدانند و با فردوسي و نظامي همباورند. يكدسته حكومت را حق علما دانسته دخالت دولت را چه با استبداد باشد و چه بمشروطه حرام ميشمارند. يكدسته به پيروي از برخي كشورهاي اروپا هوادار ديكتاتوري هستند و بگفتة خودشان مشروطه را كهنه شده ميشمارند. اينست باورهاي گوناگون كه شما درميان مردم توانيد يافت.

چنانكه گفتيم : اين يك نمونه ايست. چون حكومت يا سررشته داري يكي از كارهاي مهم زندگانيست آنرا براي مثل ياد كرديم. وگرنه در همة رشته هاي زندگاني اين تشويش و پراكنده انديشي رواج دارد. در هر يكي از آنها نيز شما چند عقيدة ضد هم را توانيد پيدا كرد.

اين بخش نخست مبحث ماست. كنون بايد به بخش دوم درآييم و رابطه اي را كه در ميان اين انديشه هاي پراكنده و درماندگيها و بدبختيها توده است شرح دهيم ، و اين چيزيست كه از شمارة فردا بآن خواهيم پرداخت.
(پرچم روزانه شماره هاي 80 و 81 سال يكم دوشنبه 7 و سه شنبه 8 ارديبهشت ماه 1321)

پراكنده انديشي چه اثري تواند داشت؟..
در چند شمارة پيش نمونه اي از پراكندگي انديشه ها را نشانداديم. كنون ميخواهيم دنبالة سخن را گرفته پيش رويم. ميخواهيم رابطه اي را كه ميانة آن انديشه هاي پراكنده با بدبختي ها و درماندگيهاي ايرانيان است روشن گردانيم. اين بدبختيها و درماندگيها چه ربطي بانديشه هاي پراكنده دارد؟!.. مگر انديشه هم تواند يك تودة بزرگي را بدينسان درمانده گرداند؟!.. براي دانستن اينها بايد چند چيز را بديده گرفت.
1) « سرچشمة كارهاي آدمي مغز اوست». شما را بهر كاري مغزتان وا ميدارد. مركز اراده مغز است.
2) « مغز تابع انديشه هاييست كه در آن جا گيرد». مثلاً فلان پيرزن بزيارت سقاخانه ميرود و نذر بآنجا ميبرد ولي شما بآن ريشخند ميكنيد و اگر بدستتان افتاد آن سقاخانه را ويران خواهيد كرد ـ اين تفاوت از آنجاست كه در مغز او انديشه هاي ديگر است و در مغز شما انديشه هاي ديگر. اگر بآن پيرزن هم حقايق را ياد داده بگوييم : اين سقاخانه ها هيچ كارة جهانست. اينها نه تنها به بيماران شفا نتوانند داد ، بلكه سالانه صدها كسان را مبتلا ببيماري ميگردانند ـ وقتيكه اينها را باو ياد دهيم ، خواهيد ديد ديگر او نيز بزيارت سقاخانه نميرود. و بلكه بايد گفت نميتواند رفت. ديگر اراده اي كه او را بتكان آورده و بسوي سقاخانه روانه گرداند نيست.

3) « انديشه هاي ضد هم مغز را از كار اندازد». چون دانستيم مغز تابع انديشه هايي است كه در آن جا گيرد بايد بآساني بپذيريم كه انديشه هاي ضد هم مغز را از كار مي اندازد. زيرا اين انديشه ها هر يكي آنرا بكار ديگري وادارد و آن در ميانه درماند. درست بدان ميماند كه بيك ترني دو لوكومتيو ببندند كه يكي از جلو باين سو كشد و ديگري از پشت بآن سو ، پيداست كه ترن در ميان آندو بيكاره خواهد ماند.
شما اگر سر يك سه راهي بايستيد و يك كسي بآنجا رسيده بپرسد : " راه فلان اداره كدامست" و شما خود يكراهي را نشان دهيد و رفيقتان راه ديگري را ، خواهيد ديد كه آن شخص درمانده و نتواند بهيچ يكي از دو راه روانه گردد. از اين آزمايش صدها نمونه توان پيدا كرد.
اگر شما اين سه مقدمه را نيك انديشيد و با هم بسنجيد رابطه اي را كه درميان انديشه هاي ضد هم و پريشان با درماندگيهاي ايران است بآساني خواهيد دريافت. اين انديشه ها مغزها را از كار انداخته و اراده ها را سست گردانيده ، اينست يك تودة بزرگي را درمانده و بيچاره گردانيده. اين چيزيست كه خودتان بآساني توانيد دريافت. با اينحال ما باز هم دليلهايي ياد ميكنيم.

امروز در سراسر جهان هياهو برخاسته و توده ها ، سخت ترين نبردها را با هم ميكنند و در همة كشورها مردمان بآيندة خود توجه دارند و از هيچ كوششي باز نمي ايستند. در همه جاي جهان صدا افتاده كه بايد بكوشيم و كشور خود را نگه داريم و آزادي را از دست ندهيم. اينها جمله هاييست كه در كشورها تكرار ميشود ، در ايران نيز اين سخنان هر روز گفته ميشود و با اينحال شما اگر دقت كنيد تأثيري از آنها درميان نيست و ايرانيان با صد بي پروائي روز ميگذرانند. اگر اين گفته ها در ايرانيان تأثير داشت بايستي درگام نخست بهمدستي و يگانگي كوشند ، (زيرا گام نخست همة كوششها آنست) ، و شما مي بينيد كه آنچه در ايران نيست ، يگانگي و همدستيست بلكه مي بينيد كه بجاي همدستي بدسته بندي هاي بسيار كودكانه مي كوشند و هرچند تني در يكجا نشسته يك حزبي پديد مي آورند. ديگر چه دليلي بالاتر از اين كه آن سخنان را در اين مردم تأثيري نيست و هيچگاه تكاني در دلهاشان پديد نمي آورد.

آيا اين چيست؟.. چرا اين مردم باينحال افتاده اند؟... چرا انديشة خود و فرزندان خود را نميكنند؟..

ما پاسخ اين پرسشها را مي دانيم. بيچاره ايرانيان بيك درد بسيار خطرناكي مبتلا گرديده اند. مثلاً در برابر همان سخناني كه دربارة كشور و نگهداري آن گفته مي شود در مغزها چند رشته تعليمات ، كه همگي بضد آنهاست خوابيده و من برخي از آنها را فهرست وار در اينجا ميشمارم.

1) جبريگري و اعتقاد بقضا و قدر كه از بدترين مخدرهاست. اين عقيده در كتابها هست ، در شعرها هست در زبانها هست ، در سراسر مغزها خوابيده.

بخت و دولت بكارداني نيست        جز بتقدير آسماني نيست

رضا بداده وز جبين گره بگشاي     كه بر من و تو در اختيار نگشادند

2) عقيده بدفع بلا بوسيلة نذر و طلسم و حرز و دعا. هر زمان كه يك خطري رو مي آورد ، بسياري از مردم بجاي آنكه همدست باشند و بچارة آن كوشند هر يكي بيك وسيلة نامشروع ديگري مي پردازند. اين نذر ميكند اگر خودش و خاندانش سالم جست يك گوسفندي بكشد. آن بسر دعانويس رفته يك دعاي دفع بلا ميگيرد. آن ديگري اميد بدعا و توسل مي بندد. چون اين اميدها در دلها خوابيده اينست پرواي خطر ندارند و درپي كوشش نميباشند.

3) خراباتيگري و باورهاي رندانه كه دلها را پر كرده :

مي خور كه نداني ز كجا آمده اي      خوش باش كه نداني بكجا خواهي رفت

چون كار نه بر مراد ما خواهد بود    انديشه و جهد ما كجا خواهد رفت

روزي كه گذشتست ازو ياد مكن      فردا كه نيآمدست فرياد مكن

بر نامده و گذشته بنياد مكن            حالي خوش باش و عمر بر باد مكن

اين گفته هاي زهرآلود كه با تار و دنبك خوانده ميشود ، تا ته دلها تأثير كرده و بدترين زيان را ميرسانيده.

4) عقيده هاي باطل كيشي : « انسان بايد در فكر آخرت باشد اين جهان فانيست و بهر نحويكه باشد ميگذرد». « الدنيا سجن المؤمن و جنه الكافر» ، « اين دولت جابر است نبايد باو ماليات پرداخت و سرباز داد» ، « اگر كسي در اين جنگها [1] كشته شود مرتد است و بجهنم خواهد رفت».

5) تعليمات صوفيگري : « انسان بايد در فكر تهذيب نفس باشد و به كارهاي دنيايي نپردازد» ، « جهاد اكبر مجادله با نفس است. بايد كوشيد و نفس را كشت. از آدمكشي چه نتيجه تواند بود؟!..».

6) بدآموزيهاي ماديگري : « آدم بايد زيرك باشد و پول دربيآورد و زندگاني را با خوشي بسر دهد من بروم كشته شوم كه ديگران استراحت خواهند كرد؟!.. از استراحت آنها بمن چه نتيجه خواهد بود». اين نيز سخنيست كه از اروپا رسيده و در اين سي سال آخر در سراسر ايران انتشار يافته دلها را پر گردانيده.

7) فريبكاريهاي سوسياليستي : « ميهن پرستي يعني چه؟! تمام دنيا يك ميهنست و همة انسانها هم ميهن ميباشند». اينهم از سخنانيست كه در سالهاي آخر بزبانها افتاده و دستاويزي بدست يكدسته داده است.

ببينيد : در برابر يك سخني هفت رشته سخنان متناقص كه همه بضد آن ميباشد رواج دارد و گوشها و دلها را پر گردانيده است. آيا اينها تاثيري نبايد داشته باشد؟!.. آيا نبايستي مغزها را از كار اندازد و اراده ها را بكشد؟!. شما چگونه ميخواهيد كه آن سخنانيكه دربارة كشور و نگهداري آن ميگوييم تأثير كند ولي اينها كه با زبانهاي مؤثرتر گفته شده و از سالها درميان توده رواج داشته تأثير نكند؟!..

[1]: توجه كنيد يكي از آن جنگها كه مورد نظر بوده جنگ سپاهيان ايران در برابر بيگانگان در شهريور20 بوده! چرا كه مثلاً علما فتوا به آن نداده اند يا سودي از آن بديده نداشته اند.

كساني بما مي نويسند : بهتر است هر روز پرچم يك گفتاري دربارة اوضاع جنگ بنويسيد. ميگويند : امروز مهمترين موضوع همان جنگست و بايد روزنامه ها بيش از همه باين پردازند. كساني هم ايراد گرفته ميگويند : آن موضوعها را كه پرچم دنبال ميكند امروز وقتش نيست.

مي گويم : راستست كه ما امروز بحوادث جنگ علاقه منديم و بايد از پيشامدها ناآگاه نمانيم و بي پروايي از خود ننماييم. چيزيكه هست خبرهاي جنگ هر روز در روزنامه ها نوشته ميشود و ما نيز مي نويسيم. از آنسوي هفته اي يكبار از پيشامدهاي آن هفته يك خلاصة روشني بيرون آورده بشكل تاريخچه زير عنوان « گزارش هفتگي» بچاپ ميرسانيم. نيز دربارة اينكه ما بايد در اين هنگام آشفتگي جهان آسوده و بي پروا ننشينيم و بايد خود را براي ايستادگي در برابر حوادث آماده گردانيم گفتارهاي پياپي مي نويسيم. آنچه ما بايست بكنيم اينهاست ديگران خود ميدانند ما به بيشتر از اين نيازي نمي بينيم.

اما اينكه ميگويند : " آن موضوعها را كه پرچم دنبال ميكند امروز وقتش نيست" گفتة بسيار پوچيست. ما چه امروز و چه در هر هنگام ديگري بايد در انديشة دردهاي كشور و چارة آن باشيم. مهمترين موضوع براي ما همينست. امروز داستان ما داستان شهريست كه در آن وبا يا يك بيماري واگير ديگري افتاده و انبوه مردم را گرفتار و بستري گردانيده ، و در همان حال آگاهي آمده كه دشمناني بقصد تاراج آن شهر مي آيند. آيا سردستگان و پيشروان اين شهر چه بايد كنند؟.. آيا نه آنست كه بايد از يكسو با كوشش بسيار بچارة بيماران كوشند و كساني را از آنان كه از بستر برميخيزند توانا گردانند و از سوي ديگر در انديشة جلوگيري از دشمن باشند و هر يكي از اين بهبود يافتگان را بصف خوانند و دسته دسته سپاه بسيج كنند؟!. آيا جز اين راهي بنظر ميرسد؟..

كنون اگر كسي در همانشهر زبان بايراد باز كند و چنين گويد : " اكنون وقت پرداختن بچارة بيماران نيست. بايد تنها در انديشة جنگ باشيم و هر كه را مي بينيم تفنگ بدستش داده بجلو دشمن فرستيم" و اين را بگويد و نفهمد كه اگر بچارة بيماران پرداخته نشود بيشتر مردم توانا براي رفتن بجنگ نخواهند بود و آنانكه خواهند رفت چون ناتوان و كم نيرويند جنگي نتوانسته شكست خواهند خورد.

ايراد اين كسان نيز بما همانگونه است. اينان ميگويند : امروز بايد تنها سخن از نگهداري كشور و از ميهن پرستي و اينگونه موضوعها باشد و گفتگو از شعر و انديشه هاي پراكنده و مانند اينها را بوقت ديگري نگه داريم. اينرا ميگويند و نمي فهمند كه تا انديشه هاي آشفته و مغزفرسا و اين بدآموزيهاي اراده كش درميانست شما از هيچ كوششي نتيجه نخواهيد برد.

شما ميگوييد : « ميهن پرستي» و هيچ نميدانيد كه چند رشته تعليمات كه همه بضد آنست درميان مردم رواج دارد. فلان جوان اروپا ديده ميگويد : « زندگاني مبارزه است و آدم بايد زيرك باشد و پول در بيآورد». فلان حاجي مقدس مي گويد : " ميهن پرستي بت پرستيست. من بايد در فكر آخرتم باشم. بمن چه كشور ميرود ويا ميماند". خراباتي ميگويد : « مي خور كه نداني زكجا آمده اي» فلان مرد تيره درون هر كجا مينشيند زبان بريشخند باز كرده ميگويد : « اولاد سيروس هيچوقت چيزي نبوده».

در برابر يك سخنِ شما چند گونه سخنان ضد آن ميگويند و دلها را پر ميگردانند. چشده كه سخن شما مؤثر افتد و اينها مؤثرنباشد؟!.. آيا دور از خرد نيست كه با اين بدآموزيهاي فراوان كه هر يكي بكشتن احساسات و اراده عامل جداگانه ايست شما ميگوييد بايد تنها ميهن پرستي را عنوان كنيم و تنها در پيرامون آن سخن رانيم؟!

مگر نديديد كه داستان مشروطه و آن جوش و خروش كه در سراسر ايران برخاسته بود در نتيجة همين موانع ناانجام ماند و از آنهمه رنجها و فداكاريها جز نتيجة كمي بدست نيامد؟!.. نديديد كه در همان پيشامد شهريورماه چه رسوايي از افسران و استانداران و ديگران پديد آمد؟!..

چه داستان مشروطه و چه داستان شهريور ماه هر دو بهترين دليل براستي گفتار ما ميباشد. زيرا در هر دو داستان طبقة عوام و درس ناخوانده آزمايش خوبي دادند و با روي سفيد و پيشاني باز از كشاكش بيرون آمدند برعكس طبقة درس خوانده كه بيشترشان جز ماية رو سياهي و رسوايي نبودند.

داستان مشروطه بماند ، آنرا در تاريخ بايد جست. داستان شهريور ماه را بداوري گزارده ببينيم علت چه بود كه افراد سپاهي و بسياري از افسران جزو غيرت و مردانگي و شايائي از خود نشان دادند و فداكاريهاي سرفرازانه نمودند. ولي افسران بزرگ جز از چند تني كه بايد جدا گيريم ديگران ماية رسوايي و سرافكندگي شدند؟!.. اگر شما با يكايك اين افسران و سرلشكران آشنا باشيد و از عقيده و باورهاشان بجستجو پردازيد خواهيد ديد مغزهاشان پر از انديشه هاي ماديگريست و هر يكي از آنان زندگي را جز مبارزه نميداند و برآنست كه هر كسي بايد از هر راهيكه ميتواند پول بدست آورد پي خوشيهاي خود باشد و پرواي ديگران نكند. يا خواهيد ديد كساني از آنان با شعرهاي رندانة خراباتي آشنايي دارند و زندگاني را جز يكدم نميشمارند و برآنند كه بايد آن يكدم را بخوشي گذرانند. وگرنه چگونه باور كردنيست كه يك سرلشكري دسته هاي زيردست خود را بسر خود رها كند و با چند تن رو بگريز آورد و پس از چند روزي ناگهان در ملاير پيدا شود؟!. چگونه باور كردنيست كه يك سرهنگ با داشتن عدة بسيار تفنگ و افزار خود را باشرار سپارد و تنها در انديشة جان باشد كه بخاك بيگانه گريزد؟!..
اين از چيست كه افراد آنگونه و افسران اينگونه درآمدند؟!.. آيا اين دليل نيست كه علت درماندگي هاي ايران اين انديشه هاي پراكنده ميباشد كه بنام فلسفه يا ادبيات يا هر نام ديگري در كتابها و روزنامه ها نوشته ميشود و كسان باسواد آنها را خوانده بياد خود ميسپارند و بدينسان عزم و اراده شان از كار مي افتد؟!.. آيا دليل آن نيست كه ما تا باين درد چاره نكنيم از هيچ كوششي نتيجه نخواهيم برداشت؟!..

يك چيز شگفت تر اينست كه مي بينيم كساني مي نشينند و با يك حال آرام و پيشاني باز از جنگ آلمان و انگليس و ژاپن و آمريكا به گفتگو مي پردازند و از آيندة جهان سخن مي رانند و چنين وامي نمايند كه آيندة ما نيز بسته به نتيجة اين جنگست. ولي اين غفلتي از آن كسان ميباشد. اين جنگ در سرنوشت ما تأثيرخواهد داشت ولي نچندانكه اينان مي پندارند. آنچه در سرنوشت ايران و شرق تأثير مهم تواند داشت همينست كه باين درماندگيها چاره شود. وگرنه ما تا اينيم كه هستيم حالمان همين خواهد بود كه هست.

مثل اينان مثل آن روستاييست كه زميني كه شايستة كشت باشد ندارد و يا اگر زمين دارد تخم ندارد ، و با اينحال در آغاز بهار گفتگو از آمدن و نيامدن باران ميكند و چنين وامي نمايد كه همچون ديگران سرنوشت او و خاندانش بسته به پيشامد بارانست ، و پيداست كه اين رفتار او بيخردانه ميباشد.

آري روستاييان و برزگران در بهار مي نشينند و گفتگو از باران و چگونگي هوا بميان مي آورند و علاقه بآن نشان ميدهند. ولي بشرط آنكه كشتزاري آماده گردانيده و تخمي افشانده باشند كه زمينه براي استفاده از باران آماده باشد. كسيكه زمين ندارد و يا بذر نيفشانده چنين علاقه مندي به باران ازو بيخردانه است مگر مقصودش اين باشد كه باران كه بيايد ديگران استفاده از آن ميكنند و محصول فراوان برميدارند و يك سهمي هم براي من ميفرستند كه چنين توقعي بيخردانه تر خواهد بود.
(پرچم روزانه شماره هاي 84 و 85 سال يكم شنبه 12 و يكشنبه 13 ارديبهشت ماه 1321)