پرچم باهماد آزادگان

387 ـ در پاسخ به "واكاوى انگيزه‌هاى شورش فراگير سال ١٣٥٧"ـ 5


يا به قول همکارانم ،"تحليل علل وقوع انقلاب ٥٧"

نخست ،‌ اوضاعی که در صد سال گذشته در کشور حاکم بوده است نشان دهنده‌ی این حقیقت است که ما ایرانیان با همه‌ی کاردانیهای چشمگیری که در دو سه پیشامد تاریخی صد ساله از خود نشان داده‌ایم لیکن به شایندگی (رشد سیاسی) نرسیده‌ایم. نه آنکه شاینده نتوانیم بود ولی امروز نیستیم و در سده‌ی گذشته نبودیم.
رفتار مردم در سال 57 نیز با آنکه دلیریها و فداکاریهای بسیاری را دربر میداشت ولی آن نیز نشان از ناشایندگی دارد. زیرا آن رفتارها کمتر از خِرد و بیشتر از سَهِشها (احساسات) برمی‌خاست. آنکه برجستگان توده‌اند رفتار بسیار خامی از ایشان در صد سال گذشته دیده شده که براستی جای افسوسها دارد. آنکه عامیانند رفتارشان چنانست که نویسنده آن را «گوسفندوار» نوشته ، و هیچ گزافه‌ای در آن نیست.

ایرانیان دردشان چنانکه بارها در این پایگاه در میان گفتارها آمده ، ندانستن حقایق زندگی است. مردمی که جز در اندیشه‌ی خورد و خواب خود و خانواده‌شان نباشند و در اندیشه‌ی دیگران بودن را نه یک برجستگی ، بلکه یک کاستی و «پخمگی» بشمار آورند چه شگفت که همیشه زیردست باشند.
دوم ،‌ حقیقت بالا را «روشنفکران» و کوشندگان سیاسی ما نفهمیده‌ بودند. امروز نیز نه آنست که همه فهمیده‌اند. لیکن چون پرده‌ها کنار رفت و برخی از ایشان از دیدن پیشامدهایی که هیچ گمانش را هم نمی‌کردند تکان سختی خوردند و دانستند که در جهان پندارها می‌زیسته‌اند دو دسته شدند. یک دسته رفتارهای خود را نکوهیدند و حتا کتابهای ایدئولوژیک خود را در میان سخنرانیهایی که برای پشیمانی نمودن برپا داشته بودند پاره کرده دور افکندند.
ولی دسته‌ی دیگر این پیشامد را که شکست پندارهاشان باید نامید ، بروی خود نمی‌آورند و هنوز بر همان اندیشه‌های خود پا می‌فشارند. اینهایند که هنوز در سخنانشان مردم را «بیدار» ، «هوشیار» ، «ایرانخواه و ایراندوست» ، «ضد آخوند» و ... میخوانند. اینها که خودشان نیاز به کسانی دارند که بیدارشان سازند همه ـ خواسته یا ناخواسته ـ فریبکار و دشمن مردمند.
پزشکی که می‌بیند بیمارش از تندروی در سیگار یا الکل دچار بیماری شده و چون میداند اگر بگوید «نباید دیگر سیگار بکشی» یا «نباید الکل بنوشی» ، او خواهد رنجید و اینست این را به او نمیگوید ، بیگمان بدی میکند. به بایایش رفتار نمی‌کند. اینان نیز دروغ میگویند. خودشان بارها شده بزبان آمده به نزدیکانشان گفته‌اند : «نباید کاری کرد که مردم برنجند».
ما گفته‌ایم که اینان گذشته از آنکه گرفتاریهای توده را نمی‌دانند آنچه اینان را به این رفتار زیانمند وامیدارد ، هم این باور غلط است که میگویند : «اول باید کوشید قدرت را بدست آورد ، سپس هر کاری می‌توان کرد». و چون در جاهای دیگر (از جمله کتاب در راه سیاست) نادرستی این باور را نیک بازنموده‌ایم اینجا به آن نمی‌پردازیم.
سوم ، «روشنفکران» ما نه تنها این را درنیافته‌ بودند بلکه بیم ملایان را نیز بحساب نمی‌آوردند. بهتر است بگوییم مردمِ خود را نیز نمی‌شناختند.
تا شاه نرفته بود «روشنفکران» از هر دسته‌ای (چپی و میانه) و ملایان در دشمنی با او همدست بودند. در آغاز برخی از آنها که خود را شاگرد «استاد انقلاب» ، لنین ، میخواندند باور داشتند که براندازی او تنها بدست همکیشان ایشان پیش تواند رفت زیرا ملایان «درکی» از انقلاب ندارند. سپس چون سستی حکومت شاه به آشکار افتاد ، از برخی از ایشان شنیده‌ می‌شد که می‌گفتند : «باید همه همدست گردیم تا شاه برافتد. او که برود ، در میدان دمکراسی هر ایدئولوژی‌ای به نسبت کمال خود از مردم هواداری خواهد دید» (تنها جلوگیر دمکراسی را شاه میدانستند). این را کسانی می‌گفتند که سرمست ایدئولوژی خود بودند. چندی که گذشت و شاه رفت و ملایان نیروی بیشتری گرفتند ،‌ خود را همچشم ملایان شمرده چنین میگفتند : «ملا چه حکومتی تواند کرد؟ او که از حکومت سر در نمی‌آورد». سرانجام که ملایان حکومت را بدست گرفتند شنیدیم که میگفتند : «بگزار کمی بگذرد اشتباهاتشان یکایک روشن می‌شود» یا «گیرم که مردم را با حرف فریفتند ، فردا که معضل اقتصادی پیش آمد جواب مردم را چه خواهند داد؟! ، مگر ایشان مشکلات اقتصادی را می‌توانند حل کنند؟!». ...
چنانکه گفتیم اینان از آنچه نویسنده به نام «گرسنگی ملایان به حکومت» یاد کرده آگاه نبودند. مثالش این سخن دکتر کریم سنجابی (از یاران دکتر محمد مصدق و بازرگان و نخستین وزیر امور خارجه‌ی دولت موقت) است که در گفتگویی که با او شده و فایل ضبط شده‌اش در دست می‌باشد چنین میگوید : «روحانیون تا حالا (خواستش خرداد 1342 است) هیچوقت در فکر ایجاد حکومت روحانی نبودند. تمام کوشششان بر این بوده که دستگاههای حکومت را همراه با خودشان قرار بدهند و آنها هم با حکومت همراهی کنند. همیشه با ظل‌الله‌ها همراه بودند. همیشه با پادشاهها همراهی میکردند ولی در این دوره به فکر حکومت روحانی به معنای واقعی خود افتادند. ملت ایران و حتا روشنفکران ایران از این غافل بودند». آیا نه اینست که او خود از پیشینه‌ی «ادعای حکومت داشتن ملایان»غافل بوده؟!
 چهارم ، رفتار این کسان ، این پزشکانی که درد را نشناخته نسخه می‌نویسند ، به این مردم و کشور زیانمند افتاده. (پس از این هم تا توده شایندگی نیابد ، همیشه دسته‌ای خواهد بود که نه از روی خرد بلکه از سهشها و در نتیجه از ایشان پیروی کند و همان زیانکاریها که از رفتارشان تاکنون برخاسته باز هم ادامه خواهد داشت.)
پنجم ،‌ در ناشایندگی توده و زیانمندی رفتارهای گوسفندوار ایشان ،‌ ملایان بیش از «روشنفکران» گناهکارند. ایشان بودند که دمادم در گوش مردم خواندند : دولت غاصب است ،‌ جائر است ، مالیات دادن به او و کارمندش گردیدن حرام است ، اینست هرچه از داراییهای او بدست افتاد می‌توان بنام قصاص تصرف کرد. ...
شکاف میان توده و دولت را اینان پدید آوردند و دمادم بر ژرفایش افزودند. ایشان بودند که دولت را از چشم مردم انداختند. چنان شد که مردم «اعتماد»شان را به دولتهای شاه از دست داده بودند و اینبود هرچه ازو بچشمشان می‌آمد بدی می‌نمود.
کسرویِ یگانه نه تنها در کتاب تاریخ مشروطه‌ی ایران ملایان را بمردم نیک می‌شناساند ،‌ همچنین تنها کسیست که از «گرسنگی ملایان به حکومت» پرده برمیدارد. او در سال 1321 در روزنامه‌ی پرچم با بمیان کشیدن سه پرسش از ملایان «درباره‌ی ادعای حکومت داشتن» ایشان ، کوشید دولت و ایرانخواهان را بیدار گرداند. و پس از چند بار تکرار ، در 1323 به شاه و نخست‌وزیر بیات در دفتر «دولت بما پاسخ دهد» ملابازیها و بدفرجامیِ رو دادن به ملایان را بار دیگر برخ ایشان کشید. سراسر سال 1324 (سالی که کسروی در اسفندماه آن کشته شد) سال نبردهای روبروی او و یارانش با ملایانست. در این سال کسروی در کتاب «سرنوشت ایران چه خواهد بود؟» آیت‌الله بازیهای «روشنفکران» را برخشان می‌کشد و از فرجام بیمگینِ آن ، ایشان و مردم را بیم میدهد.
اینجا باید این سخن را نیز افزود که این «برجستگان توده» بودند که راه خودکامگی دو شاه پهلوی را هموار گردانیدند. کسانی از سران کشور (از جمله ارتشبد فریدون جم) این سخن را براست داشته‌اند و ما چون در زمینه‌ی چاپلوسی و میدان دادن به خودکامگی از این جستار سخن بمیان آورده‌ایم اینجا گزاشته میگذریم.
همچنین باید این نکته را بیادها آورد که خمینی تا سال 57 میان توده‌ی مردم شناخته شده نبود. گذشته از یک دسته از بازاریان «مقدس» مخالف شاه ، هواداران بازرگان و شریعتی ، یک دسته از کسانی که مایه‌ی شناختگی او شدند همان «روشنفکران» ایران درون کشور بودند که «لا لحب علی بل لبغض معاویه» در سال 57 تبلیغ خمینی را میکردند. همچنین در بیرون کشور کنفدراسیون دانشجویان و شاخه‌های حزبهای ممنوع زمان شاه دسته‌های دیگری بودند که جلوتر از دیگران «اعلامیه‌های خمینی» را در کشورهایی که دانشجویان ایرانی بود می‌پراکندند. از اینرو بجاست بگوییم : «مار در آستین پرورده بودند». برخی از اینان خود نیز از گزش آن مار رهایی نتوانستند زیرا سپس بدست صادق خلخالی‌ها گرفتار آمدند یا سالهایی را در زندان بسر بردند.
ششم ، نویسنده از محمدرضاشاه با صفت «فقید» یاد می‌کند. فقید به معنی از دست رفته است. این به دو معنی است : یکم ، درگذشته و دیگر آنکه نبودش یک آسیب (فقدان) می‌باشد. درباره‌ی محمدرضاشاه هر کدام از معنی‌ها را بگیرید درست است. بویژه با روی کار آمدن حکومت ملایان ، از راه سنجش درمی‌یابیم که برای ایرانیان از دست رفته می‌باشد.
ولی ما به شاه و حکومتش خرده‌ها داریم که خرده‌های کمی هم نیست. نویسنده نیز در چند جا به آنها اشاره داشته است. لیکن آنچه به آن پرداخته نشده دو نکته است.
یکی آنکه حکومت شاه درپی پیشرفت دادن به کار خود بود نه مصالح مردم و این هم از آن رفتارهایی بود که به این کشور زیان بسیار رسانید : به دیدار آیت‌الله بروجردی در بیمارستان رفتن ، با ملایانی (مانند محمد بهبهانی) برای پیشبرد خواستهای خود همدست گردیده دسیسه بکار بردن و به ایشان بال و پر دادن.
هر سال محرم تکیه‌ی پادشاهی بپا داشتن و هنگام سفرهای خارجی امام جمعه را در فرودگاه آوردن و او را به «دعای خیر» واداشتن و خواب حضرت ابوالفضل دیدن ووو همان مار در آستین پروردنی بود که سرانجام نخست خودش و سپس مردم بیچاره‌ی ایران از گزش آن نجستند.
کاری که پدر او درست وارونه‌اش را میکرد. اگر ما امروز نیکیهای بسیار از رضاشاه یاد میکنیم یکی همین سختگیریهای او به ملایان یا بهتر گوییم : پس راندن جبهه‌ی ارتجاع است.
همان اندازه که «روشنفکران» ، ایشان را خرد و ناچیز می‌پنداشتند شاه هم به همین لغزش دچار بود وگرنه اگر این هشیاری را داشت که دریابد کار کشور به پیشامدهای بیمگینی (همچون سال 57) خواهد کشید آیا اجازه میداد که سازمانها و مجله‌ها و جمعیتهای ایشان (یک نمونه : مجله‌ی مکتب اسلام) آزادانه بکوشند؟! 
ملایان را ، حکومت شاه به این پایگاه رسانید. حتا باید گفت شاه در پایگاه و آبرو یافتن خمینی ناخواسته و نادانسته به او یاوریهای شایانی کرد. بدینسان که چون همه‌ی آوازهای مخالف را سرکوب کرده و او را تبعید کرد و این کار براستی به او آزادی ارمغان کرد ،‌ تنها آواز مخالف شاه ازو درمی‌آمد و کسانی از آزادیخواهان از نادانی و خامی تبلیغ او را میکردند.
در اینجا یک اندیشه‌ی بیمناکی بدترین آسیب را به این کشور رسانید. اندیشه‌ای که هنوز بسیاری از آن پیروی می‌کنند : «دشمنِ دشمن من دوست من است». آنها باورهای خمینی و مانندگان او را بهیچ می‌گرفتند ولی چون با شاه دشمنی می‌کرد و شاه هم با آزادیخواهان دوستی نداشت ،‌ خمینی را افسوسمندانه دوست خود گرفتند.
دومین نکته آنست که محمدرضاشاه همچون پدرش ، ریشه‌ی دمکراسی را از ایران کند. کارش به آنجا رسید که راهبران جبهه‌ی ملی را بزندان انداخت ، دو حزب نمایشی و ریشخندآمیز ایران نوین و مردم را که هر دو دستبوس او بودند برکنار کرد. سپس اعلام کرد که همه در یک حزب ـ حزب رستاخیز ـ باید گرد آیند. و آنها که مخالفند بیایند گذرنامه بگیرند و بروند خارج!..
آری! اینها را محمدرضاشاه پادشاه فقید گفت.
سخن ما تنها از یک گفته‌ی او نیست. سخن از مجلس سنایی است که او زورکی برای فزونجوییهای خود و از میان بردن نیروی مجلس شورا برپا کرد. سخن از بیپروایی به مجلس و رای نمایندگان است. سخن از خودسریهای اوست. سخن از رفتار حکومتی است که نمیدانست چنانکه آدمی برای زنده ماندن نیاز به هوا و خوراک و پوشاک و خانه دارد همچنان مردمی که جنبش مشروطه را پشت سر گزارده‌اند و رفته رفته با جهان آزاد آشنایی و همبستگی یافته‌اند نیاز به آزادی دارند و با ایشان دیگر رفتار ناصرالدین شاهی نتوان کرد.
پایان