پرچم باهماد آزادگان

322ـ هفتاد سال پس از شهادت کسروی (1)

(درس‌هایی از گذشته برای اکنون و آینده)
هفتاد سال از شهادت احمد کسروی گذشت. بیستم اسفندماه 1324 ، احمد کسروی با یار جانبازش محمدتقی حدادپور در کاخ دادگستری کشته گردید. احمد کسروی سالها پیش از جان سپردن هم بشُوَند نوشته‌ها و سخنان و پاکدامنی‌ در رفتارش ، دچار سختیها و فشارهای بسیاری گردیده بود. در دوره‌ی‌ رضاشاه او را که قاضی پاکدامن و کاردان دادگستری بود ، منتظر خدمت گردانیده و بگناه آنکه زیر بار نفوذ و توصیه‌ی علی‌اکبر داور وزیر‌ عدلیه و دیگران نمی‌رفت ، آماج تهمت‌هایش گردانیده و پرونده‌ای برای او ساخته ، به دادگاه ‌انتظامی قضات فرستادند.

چندسال پس از آن در زمان ریاست آیرُم بر شهربانی‌کل‌کشور ، او را به ‌بهانه‌ای نُه روز بازداشت کردند و همه‌ی یادداشتها و نوشته‌هایش را برای بازرسی بردند که بسیاری از آنها از میان رفت یا هیچگاه به ‌او بازگردانده نشد. سپس بجهت چاپ گفتار یکی از خوانندگان مهنامه‌ی پیمان در خرده‌گیری از حافظ ، علی‌اصغر حکمت وزیر فرهنگ ، او را از حق استادی دانشگاه تهران که بحق می‌توان گفت در آن زمان هیچکس در کشور به ‌اندازه‌ی او شایای آن نبوده ، محروم کرد. بخش یکم سخنرانی کسروی در انجمن ادبی که در یکی از شماره‌های مهنامه‌ی پیمان ، چاپ می‌گردد ، فروغی نخست‌وزیر دستور توقیف و جلوگیری از چاپ بخش دوم آن را می‌دهد. کسروی که بدیدار او می‌رود ، فروغی بی‌پرده گفته بود : کسی که می‌خواهد با سعدی و حافظ مبارزه کند باید قوه‌‌ی بزرگی داشته باشد. یک بار دیگر ، در سال 1315 علی‌اصغر حکمت دوباره بجهت چاپ جملاتی در خرده‌گیری از سعدی در مهنامه‌ی پیمان ، از اداره‌ی شهربانی درخواست جلوگیری از انتشار آن را می‌کند.

 پس از اشغال ایران و کناره‌گیری رضاشاه ، فشارها بر کسروی بیشتر گردید. در این دوره سیاستی در جهت تقویت ارتجاع در ایران و از میان بردن اصلاحات رضاشاه باجرا درآمد که آن را در آن زمان بسیاست و برنامه‌ی دولت انگلیس نسبت می‌دادند. اینست که پس از شهریور 1320 ، برخی روزنامه‌های مزدور ، به بدگویی و حمله به‌ کسروی آغازیدند. از سوی دیگر ، روزنامه‌ی پرچم و سپس پرچم نیمه‌ماهه و هفتگی را که کسروی چاپ می‌کرد ، یکی پس از دیگری توقیف کردند. از سال 1321 شهربانی ، مأموران خفیه به نشستهایی که در خانه کسروی برگزار می‌شد می‌فرستاد و در پی پرونده‌سازی و پیدا‌کردن بهانه‌ای برای بازداشت او بود. در دی‌ماه 1321 شهربانی او را بازداشت کرد و پرونده‌‌‌‌‌‌‌ی او را به فرمانداری نظامی فرستاد و آهنگ آن داشتند تا باستناد ماده‌ی 5 قانون حکومت نظامی او را بی‌محاکمه در بازداشت نگهدارند که بجهاتی نتوانستند. در سال 1322 ، محسن صدرالاشراف وزیر دادگستری آخوندمنش با آن کارنامه‌ی سیاهش در جنبش مشروطه ، جواز وکالت او را لغو کرد تا به پندار خود ، زیر فشار زندگی کسروی را خرد ساخته و از کوشش بازدارد. در بهمن‌ماه 1322 در شهرهای تبریز و مراغه و میاندوآب ، ملایان و دیگر بدخواهان او ، اوباش و مردم عامی را برآغالانیدند که در نتیجه‌ی آن به یاران کسروی (آزادگان) حمله شد و دفتر «باهَماد آزادگان» در تبریز غارت گردید. ولی او مردی نبود که با چنین فشارها و تهدیدهایی از راه خود بازگردد. این جمله‌ی اوست که نوشته بود : « مرا با خدا پیمانست که از پا ننشینم و این راه را بسر برم».
در همان سال 1322 او دوازده شماره پرچم نیمه‌ماهه و کمابیش نوزده کتاب تازه که یکی از آنها « شیعیگری» بود ، چاپ کرد. پس از توقیف پرچم نیمه‌ماهه و وحشیگریهای دشمنانش در سه شهر آذربایجان ، در سال 1323 هفت شماره پرچم هفتگی و هجده کتاب تازه چاپ کرد. پرچم هفتگی هم بدستور محمد ساعد نخست‌وزیر و هژیر وزیر کشور پس از هفت شماره باتهام دروغ توهین به ‌اسلام بازداشت شد و به پُست دستور توقیف و نفرستادن کتابهای کسروی به شهرستانها داده شد و افزون بر اینها پرونده‌ای برای کتابهای «بدون پروانه» او گشوده شد. هژیر وزیر کشور ، دستور منتظر خدمت گرداندن هواداران کسروی را در ادارات نیز داد. در سال 1324 نیز کسروی بر تندی کوششهای خود همچنان افزود. در «چاپخانه‌ی پیمان» یازده ماهنامه و نزدیک به بیست و شش کتاب و هشت دفتر در این سال چاپ شد.
از سوی دیگر دشمنیها با کسروی و «باهماد آزادگان» نیز روز‌به‌روز سخت‌تر گردید. در آبادان ، بهبهان ، ایلام ، کرمانشاه و کویت بیاران کسروی حمله کردند ،  یاران کسروی را در ادارات دولتی و ژاندارمری و ارتش منتظر خدمت ، اخراج یا به شهرهای دیگر منتقل نمودند. دشنامنامه‌های ملایان بدشمنی با کسروی پیاپی بیرون می‌آمد و ملایان و بازاریان با نوشتن شکایتنامه‌ها به مقامات ، خواستار تعقیب و بازداشت کسروی می‌گردند. امام جمعه‌ خویی ، حاج سیدنصرالله تقوی رئیس دیوان‌عالی کشور، عیسی صدیق وزیر فرهنگ، مهدی اکباتانی رئیس بازرسی مجلس شورای ملی، سید‌محمد‌صادق طباطبایی (پسر سید‌محمد طباطبایی پیشوای مشروطه) رئیس مجلس شورای ملی ، نخست‌وزیر محسن صدر ، غلامحسین خوشبین از دادگستری برای تعقیب و محاکمه کسروی پا بمیان گزاردند. سرتیپ شعری فرماندار نظامی تهران ، سرتیپ ضرابی رئیس شهربانی کل کشور ، سرتیپ اعتماد مقدم فرماندار نظامی ، سرهنگ نقدی و اداره‌ آگاهی‌ و کلانتری هشت بازار بر فشار و توطئه علیه کسروی و یارانش می‌افزایند. چون سختگیریها و فشارها بیهوده بود و دستگاه شوم ارتجاع و «کمپانی خیانت»[1] دیدند هرچه فشارها و سختگیریها بیشتر می‌گردد ، کسروی بر پافشاری و ایستادگی و تندی کوششهای خود می‌افزاید ؛ پس در پی کشتن او برآمدند.
نقشه‌ی کشتن وی را ملایان از سال 1322 در ایران و عراق عرب ریختند ، برای آن پانصد هزار ریال پول تهیه کردند و گفتگوها و همآهنگی‌هایی نیز با سررشته‌داران خائن کشور انجام دادند. در نوروز 1323 نوشته‌ای از نجف بدست کسروی می‌رسد که از قصد جنایتکاران آگاهی می‌داد. در آن زمان دولت عراق زیر نفوذ و دست‌نشانده‌ی دولت انگلیس بود. ایران نیز در اشغال نظامی انگلیس بود.
گفته شده در آن زمان برخی از وابستگان به دستگاه نجف تصمیم کشتن کسروی را با نامه برای کسان خود در تهران می‌فرستند. مأموران سید‌ابوالحسن اصفهانی که در اداره‌ی سانسور عراق بوده‌اند[2] ، این نامه‌ها را ضبط می‌کنند و دستگاه ملایان و بدخواهان چون می‌بینند کسانی از بیرون از قصد ایشان آگاه گردیده‌اند ، تا چندی نقشه‌ی جنایت را به ‌تأخیر می‌اندازند. کسروی از قصد جنایتکاران آگاه بود ولی بروی مردی خود نیاورده و بهمه‌ی سختیها و تهدیدها تاب می‌آورد.[3] پس از چندی ملایان که از پاسخ دادن به ایرادهای کسروی درمانده بودند ، در پی اجرای تصمیم خود برمی‌آیند. چه بسا مجتبی میرلوحی که در آبادان جاییکه تنها انگلیسها فرمانروا بودند کارگر شرکت نفت ایران و انگلیس بود ، برای چنین مقصودی به نجف فرستاده شد. از آنجا نیز بایران فرستاده می‌شود و در تهران بکسانی شناسانده می‌گردد تا از هر‌باره او را در اجرای این نقشه‌ی شوم یاری رسانند.
در 8 اردیبهشت 1324 وی نزدیک خانه‌ی کسروی در چهارراه حشمت‌الدوله پشت دیوار کمین کرده و با همدستی محمد حاج‌محمدتقی (خورشیدی) و ده دوازده تن اوباش دیگر که همراه خود آورده بود و نیز اصناف متعصب و نادان محل که برای جنایت آماده شده بودند ، آهنگ کشتن کسروی را می‌کند. نقشه این بود که مجتبی میرلوحی با محمد حاج‌محمدتقی (خورشیدی) و دیگران با نامردی زمانیکه کسروی از خانه بیرون می‌آید ، او را ناگهگیر کرده و با گلوله‌ی تپانچه وی را بکشند. پس از آن دیگران که برای این نقشه آماده شده بودند ، با پدیدآوردن هیاهو و غوغا جنایتکاران را بگریزانند تا شناخته نگردند. گفتنی است ده روز پیش از این ، شیخ حسین مؤید نماینده‌ي سیدابوالحسن اصفهانی از بغداد وارد تهران شده بود و حامل پیغامهایی درباره‌ی جنایت بوده است.
ولی نقشه‌ي جنایت کارگر نیفتاد. « ابن‌ملجم ناشی»[4] دو گلوله از پشت سر بسوی کسروی می‌اندازد. هردو گلوله‌ از پشت او درآمده که یکی از آنها از سینه بیرون رفته و دیگری در تن او می‌ماند. دو تن از یاران کسروی که همراه او بوده‌اند ، تپانچه را از دست جانی گرفته و از شلیک گلوله‌ی سوم جلو می‌گیرند. در این هنگام ، محمد حاج‌محمد‌تقی (خورشیدی) نیز از روبرو با تپانچه دیگری در دست ، جلو می‌آید و می‌خواسته شلیک کند که گلوله در تپانچه گیر می‌کند و درنمی‌رود. کسروی دست می‌اندازد که تپانچه را از دست او بگیرد ولی در این هنگام ، ده دوازده تن اشرار دیگر ، بر سر او ریخته و تپانچه را می‌گیرند و برای مغالطه فریاد می‌زنند که: «لامذهب میخواستی سید اولاد پیغمبر را بکشی». در این هنگام ، «ابن ملجم ناشی» نیز چاقو کشیده و با آن اشرار دیگری که همراه او بوده‌اند ، سیزده زخم چاقو و سنگ نیز به‌کسروی می‌زنند. با این حال کسروی زنده ماند. پس از این ترور ، سیدمحمد بهبهانی که از دست‌اندرکاران و محرکان جنایت بوده ، آشکاره به پشتیبانی از جانیان پرداخته و بدیدار جانیان در زندان می‌رود. کسروی در ماهنامه‌ی‌ اردیبهشت 1324 به او چنین پیام می‌دهد : « سخنان ما بسيار ريشه‌دارست و هيچگاه با تپانچه از ميان نخواهد رفت. تپانچه بيش از آن نتيجه نتواند كه خونهايي بناسزا ريخته شود. شما در برابر ما هر سخني داشتيد بگوييد و بنويسيد و ما را رنجشي نخواهد بود. ولي حمايت شما از اشرار معناهاي ديگري خواهد داد. ... همان داستان دلگدازِ پدرِ بزرگ شما بس بوده كه نتيجه‌ی ناگوارِ اشرار بازي و تپانچه‌كشيها دانسته شود و هميشه در پيش چشمها باشد». گفته شده سیدمحمد بهبهانی پس از این ترور ، با شاه نیز دیدار میکند.
در نتیجه ، با اینکه جنایت در زمان حکومت نظامی رخ داده بود و موضوع آشکار و انکارنشدنی بود ، دادسرای نظامی نخست با وجه‌الضمانی که یک بازاری بنام اسکوئی سپرده بود ، « ابن‌ملجم ناشی» را آزاد کرد. پس از چندی به وجه‌الضمان نیز نیازی ندیده و آن را بجانیان مسترد کرد. استادان این شاگرد دبستان «تقیه» با اطمینان از پشتیبانی دولت و فرمانداری نظامی ، باو یاد داده بودند که جنایت و قصد خود را انکار نماید.
پس از آن هم جنایتکاران با پشتیبانی بدخواهان این توده بدنبال فرصت دیگری برای کشتن کسروی لگام میجویدند. جانیان دیگری بکار گرفته شدند تا در پوشش هواداران و شنوندگان سخنرانیهای کسروی بخانه وی راه یابند و جنایت را بانجام رسانند. چندبار جنایتکاران به خانه‌ی کسروی رفته بودند ولی بدلیل بودن یاران کسروی کاری نتوانسته بودند. تنها راه این بود که کسروی را به بیرون از خانه بکشانند و مقصود شوم خود را بانجام رسانند و تنها فرصت زمانی بود که کسروی برای پرونده‌ی «سیزده جلد کتاب» یا «کتابهای بدون پروانه» به دادسرا احضار می‌شد. از این رو زمانی که او برای بیستم اسفندماه به شعبه‌ی 7 بازپرسی احضار میشود ، این تاریخ که محرمانه بوده ، بجنایتکاران نیز آگاهی داده می‌شود. گفته شده بازپرس و پدرش که سردفتر بوده در آگاه گرداندن محرکان جنایت از تاریخ حضور کسروی در دادسرا دخالت داشته‌اند. سرانجام در آن روز چند تن اشرار نافهم وحشی از شاگرد و دلال بازار ، ساعت‌ساز ، درجه‌دار ‌ارتش و اوباش خیابان اسماعیل بزّاز (مولوی) که افزار اجرای سیاست بیگانگان و توطئه‌ی ملایان گردیده بودند ؛ در اتاق شعبه‌ی 7 بازپرسی در کاخ دادگستری ، کسروی و حدادپور را کشتند و آزادانه از ساختمان بیرون رفتند.
پس از ترور 8 اردیبهشت ، کسروی با سپردن ضمانت از شهربانی درخواست جواز حمل سلاح کرده بود و سلاحی تحویل او گردیده بود ، گویا آن روز نیز سلاحی با خود داشته و پیکر او درحالی فتاده بر روی زمین دیده شده که دست راستش در جیب کتش بوده. پزشکانی که پیکر او را معاینه کرده‌ بودند ، افزون بر زخمهای فراوان گلوله و خنجر بر سینه و پارگی شکم ، جای زخمهای دشنه بر سر و رو و مچ دست چپ وی را نیز گزارش کرده‌اند. با کنار هم نهادن این نشانیها و آگاهیهای دیگری که در اینجا فرصت گفتگو از آنها نیست ، می‌توانیم تا اندازه‌ای آنچه در20 اسفند 1324 در یکی از اتاقهای کاخ دادگستری گذشته را در اندیشه‌ی خود بازسازی کنیم : جانیان که باتاق هجوم ‌می‌برند ، با سلاحهایی که داشته‌اند بکسروی که بر روی صندلی روبروی در نشسته بوده ، شلیک می‌کنند ولی آن پاکمرد غیرتمند پس از گلوله خوردن هنوز تسلیم جانیان وحشی نگردیده بوده و میخواسته دفاع نماید. بدینسان که دست چپش را برای دفاع از خود در برابر خنجرها بالا آورده و حائل می‌کند و دست راست را برای کشیدن سلاح بجیب کت می‌برد که مجال نمی‌یابد و بشهادت می‌رسد. سپس جانیان بالای سر پیکر بیجان او خنجرها را پیاپی فرود می‌آورند و شکمش را می‌درند. چون در ترور گذشته کسروی با اینکه دو گلوله خورده بود ، زنده مانده بود این بار جانیان برای اطمینان از انجام جنایت ، به زدن گلوله‌ها باو بسنده نکرده و با خنجر تن‌اش را پاره‌پاره گردانده ، شکم‌اش را دریدند.
این جنایت با هماهنگی و زمینه‌چینی بدخواهان توده که سررشته‌دار کارهای کشور بودند ، به‌انجام رسید و از این رو قرار نبود جنایتکاران دستگیر و دنبال گردند. ولی چون پای یکی از این اشرار در هنگام جنایت گلوله خورده بود[5] و او بهمراه چند تن دیگر با گستاخی و پشت‌گرمی به بیمارستان رفته بود ، در پی گزارش بیمارستان به آگاهی ، چندتن از این اشرار بدست کارکنان اداره‌ی آگاهی برخلاف خواست مقامات دستگیر می‌شوند. ولی دادسرای نظامی که رشته‌ی اختیار آن در دست خائنان و کارکنان سیاست بیگانه در کشور بود ، مانند پرونده‌ی ترور 8 اردیبهشت ، از تحقیق درست در پیرامون جنایت و دستگیری دیگر مباشران جنایت و تعقیب آمران و محرکان خودداری مینماید. چندتنی هم که ناخواسته دستگیر شده بودند در دادگاه نظامی تبرئه و تنها براداران امامی به سه سال حبس محکوم می‌گردند. ولی در دادگاه تجدیدنظر نظامی ، سرهنگ باستی رئیس دادگاه و همکارانش ، شرمی بخود راه نداده و اینها را نیز تبرئه و آزاد کردند. از آمران و محرکان جنایت نیز هیچگاه نامی برده نشد ، چه رسد باینکه بازخواست گردند. در آن سالها سیدمحمد بهبهانی به شاه جوان بسیار نزدیک بود و نزد او آمد و شد داشت. از این رو با نشانیهای دیگری هم که در دست است ، گمان اینکه در دیدارهای این دو ، کشتن کسروی و آزادی کشندگان وی نیز بمیان آمده باشد بیجا و دور نیست.
(بخش پایانی این گفتار در پست آینده خواهد آمد)
[1] : تعبیری است که کسروی بکار برده است. برای آگاهی از مقصود کسروی از «کمپانی خیانت» ، کتاب « افسران ما» و « دادگاه» دیده شود.
[2] : شنیدنی است که در اداره‌ی سانسور عراق در جایی که انگلیسها فرمانروای حقیقی بودند و آنهم در زمان جنگ جهانی ، مرجع تقلید شیعیان برای بازرسی و سانسور نامه‌نگاریها ، نماینده داشته.
[3] : کسروی در ماهنامه‌ی «خرداد‌ماه 1324» و دفتر « شیخ قربان از نجف می‌آید» به این آگاهیها اشاره‌ای‌ کرده.
[4] : لقبی که کسروی به مجتبی میرلوحی داده بود.
[5] : گلوله‌ای که گویا حدادپور ، این جوان غیرتمند ، انداخته بود و در نتیجه‌ی این دفاع مردانه از پیشوایش ، چندتن از جانیان از پشت سر با گلوله و خنجر او را نیز می‌کشند.