پرچم باهماد آزادگان

298ـ به چه دانشي بايد پرداخت؟..(2)


از اينگونه مثالها بسيار فراوانست كه يكي دروغي پرداخته و ديگران كوشيده آن دروغ را بكرسي نشانيده‌اند.
مردي كه از پيشوايان عرفايش مي‌شمارند و كتابش بتازگي چاپ يافته در آن كتاب مي‌نگارد :
« شيخ محمد كوفي رحمه‌الله در نيشابور حكايت كردي كه شيخ علي مؤذن را دريافته بود كه او فرمود كه مرا ياد است كه از عالم قرب حق بدين عالم می‌آمدم و روح مرا بر آسمانها ميگذرانيدند بهر آسمان كه رسيدم اهل آن آسمان بر من بگريستند گفتند بيچاره را از مقام قرب بعالم بعد ميفرستند و از اعلي باسفل مي‌آورند و از فراخناي حظاير قدس بتنگناي سراي دنيا ميرسانند بر آن تأسفها ميخوردند و بر من مي‌بخشودند خطاب عزت بديشان رسيد كه مپنداريد كه فرستادن بدان عالم از براي خواري اوست بعزت خداوندي ما كه اگر در مدت عمر او در آن جهان اگر يكبار بر سر چاهي دلوي آب در سبوي پيرزني كند او را بهتر از اينكه صدهزار سال شما در حظاير قدس بسبوحي و قدوسي مشغول باشيد شما سر در زير گليم كل حزب بمالديهم فرحون كشيد و كار خداوندي بما باز گذاريد كه اني اعلم ما لاتعلمون».
گستاخي را ببينيد! مردي كه بيگمان يكي از ولگردان بوده مدعي است كه او را از پيشگاه خدا پايين آورده‌اند و در سر راه خود بر يكايك آسمانها گذر داده‌اند و فرشتگان كه او را ميديده‌اند دل بحالش مي‌سوزانيده‌اند و بر آن كار خدا خرده ميگرفته‌اند.
چنين سخني كه بايستي دهان گوينده‌اش را خرد كنند يكي آن را بافته و ديگري بازگفته و سومي آن را در كتابش آورده! اينست اندازه‌ی پستي خردها! اين كسانند كه هميشه آنان را بروي ما ميكشند!
مردي كه كتابهاي بسياري نوشته و يكي از دانشمندان بشمار ميرود در جايي چنين مي‌انگارد : يكي از حاجيان ميگفت از منا كه بازگشتيم هميان من در آنجا ماند و چون براي جستجو رفتم منا را پر از خوك و خرس و بوزينه يافتم. ترسيده و خواستم برگردم ناگهان آوازم دادند : نترس ما گناهان شما حاجيان هستيم كه اينجا ريخته و رفته‌ايد. سپس آقاي دانشمند مي نويسد :« پس دانسته شد ثواب و گناه در این جهان نيز بكالبد درمی‌آید (تجسم پيدا ميكند)».
آن دروغگويي مرد حاجي و اين زودباوري آقاي مؤلف يكي از ديگري شگفت‌تر! دروغ شاخداري كه بايستي بروي گوينده‌اش بزنند و زبان بنكوهش بازنمايند آن را باور كرده در كتاب خود مي‌نويسد و نتيجه از آن مي‌گيرد!
همين رفتار را در زمينه‌ی فلسفه نيز داشته‌اند كه هر سخن گزافه‌آميزي كه كسي مي‌سروده آن را باور كرده و صد آرايش بر آن مي‌افزوده‌اند. من اينك مثالي را ياد ميكنم.
پلوتينوس نامي از فيلسوفان روم چون گفته‌هاي افلاطون و ارسطو را درباره‌ی آفرينش و آفريدگار نااستوار مي‌شمرد خود او چنين مي‌گفت :« ما همه از خداييم و ازو جدا گشته‌ايم سپس هم سوی او بازخواهيم گشت و بدو بازخواهيم پيوست». همو مي‌گفت :« روان آدمي از آن جهان آزادي و بي‌آلايش فرود آمده و در اينجهان گرفتار ماده گرديده و آلودگيها پيدا كرده. ليكن هر كس كه بخواهشهاي تني نپردازد و بپرورش روان برخيزد آلايش او كمتر خواهد بود و کسانی که بخواهند از اين دامگاه باز رهند و بجايگاه پيشين بازگردند بايد از خوشيهاي اينجهان روگردان باشند و پارسايي نمايند.»
خود پلوتينوس مرد پاكدل و نيكوكاري بوده و گفته‌هاي او درباره‌ی پاكي و بي‌آلايشي چندان بيجا نيست. ولي آن ديباچه‌اي كه براي سخنان خود پرداخته و آدميان را با خدا يكي پنداشته جز گزافه نمی‌باشد زيرا دليلي براي آن در دست نيست. موضوعي باين بزرگي آيا نبايد دليلي براي آن ياد كرد؟!..
اگر مقصود اينست ما در هستي با خدا انباز مي‌باشيم ـ او هست ما نيز هستيم ـ بر اين معني ايرادي نتوان گرفت ولي با آن منظور پلوتينوس سازش ندارد و هرگاه مقصود آنست كه ما و خدا همگي يك چيز مي‌باشيم يا بعبارت ديگر همان خداست كه بر ما بخش يافته چنين سخني را جز با دليلهاي روشن نتوان پذيرفت و فيلسوف رومي هرگز دليل برايش ندارد.
از اينسوي ما چون درست مي‌انديشيم نادرستي آن پندار پيداست زيرا اگر آدميان همه از يك چيزند اينهمه نيكي و بدي از كجاست؟! وانگاه اگر همه از خدايند و اين پابندی ماده است كه از خدا جداشان گردانيده پس چون بميرند و از بند ماده رها گردند خواه ناخواه بخدا خواهند پيوست. در اينحال چه نيازي بپارسايي و روگرداني از خوشيهاي اينجهان می‌باشد و از اين كوششها چه سودي بدست می‌آید؟!..
اگر كساني با خود پلوتينوس بچون و چرا برميخاستند از پاسخ فرو مي‌ماند و چه بسا كه از آن سخن برميگشت ولي چون كسي ببازپرس برنخاسته چنان پندار بي‌بنيادي شهرت يافته و چنانكه مي‌نويسند در روم آنرا پيرواني بوده.
سپس چون پاي آن بشرق افتاده در اينجاست [که] صد بال و پر برو افزوده شده. سخني كه پندار شاعرانه‌اش بايستي بخوانند همينكه پراكنده شد تو گويي كسي از جهان ناپيدا رسيده و از پس پرده خبر آورده بي آنكه دليلي بخواهند صدها كسانش پذيرفتند. شور بر سرها افتاد. مغزها پر باد گرديد خرد فرسنگها بدور ماند. مردان بزرگ دست از كار و زندگي برداشته دنبال اين پندار را گرفتند. كار بديوانگي كشيد. ماليخوليا در سرها پديد آمد : « پس ما خدا بوده ايم و ندانسته ايم؟!...» سر كلافه گم گرديد. بهانه بدست بلهوسان افتاد. سبكمغزاني بدعوي خدايي برخاستند و بخود باليدند. ولگردان بازار بغداد دم از« سبحاني ما اعظم شأني» زدند. كسي نگفت اگر ما همه خداييم ديگر چه جاي دعوي خداييست و چه جاي بخود باليدنست؟!.
زاده‌ی منصور كه هزار تازيانه‌اش زدند و دست و پايش را بريدند و گردنش را زدند و تنش را سوختند يكي از قربانيهاي اين ناداني بود. بيچاره را از شنيدن پنداري هوا برداشت و بدعويهاي بسيار مفتي برخاست و بر سر آن شكنجه‌ها ديد و جان خود را باخت.
آن نيكوكاري و پارسايي كه پلوتينوس مي‌گفت اينان آن را بيكاري و گوشه‌گيري شناختند. در اندك زماني خانقاهها برپا گرديد و مردان دسته دسته در آن گرد آمدند. خواستند از خودي درآيند و بخدا پيوندند. از چه راه؟... از راه بيكاري ، بيزني و پشمينه پوشي. باز اينها چندان عيب نداشت. كساني ناداني را از حد گذرانيده گدايي و دريوزه‌گردي را نيز بر آن افزودند. دسته‌ای ماليخوليا را بالا برده با خدا بعشق‌ورزي پرداختند و رقص و آواز را يكي از كارهاي خود ساختند. هر روز بدعت نويني پديد آوردند.
پلوتينوس تنها روان را از خدا مي‌شمرد. اينان ماده را نيز از آن شمار گرفتند و هر آنچه در جهانست با خدا يكي پنداشتند. با اينهمه خدا را در روي ساده‌رويان تماشا كردند.
چه گويم كه ناگفتن بهتر است. خدا ميداند اين گمراهي چه آتشي بر شرق زده و چه آسيبي بر شرقيان رسانيد! می‌توان گفت شرق را از پيشرفت همين بازداشت. می‌توان گفت پتياره‌ی جانگداز مغول را همين برانگيخت.
مرا شكايت از اينست چرا يك پندار آنهمه رواج گرفته؟! چرا آنهمه شاخه‌ها دوانيده؟! چرا شرقيان با يك سخني از جا در رفته‌اند؟! چرا رشته‌ی زندگي را از دست هشته‌اند؟! چرا مليونها كسان سر پيش يك پندار فرود آورده‌اند؟! چرا هزاران كتاب درباره‌‌ی آن پرداخته‌اند؟! دريغا از سستي خردها!
ببينيد کسانی که مو مي‌شكافند و وجود از ماهيت جدا می‌سازند اين درنيافته‌اند كه بهر دعوايي دليل می‌باید‌! اين ندانسته‌اند كه سخني كه كسي از پيش خود گويد جز گزافه نمی‌تواند بود!
کسانی که از شرق از اين سرزمين خرد برخاسته‌اند اين نفهميده‌اند كه بيكاري و گوشه‌گيري سامان زندگي را بهم می‌زند و روگرداني از جهان جز بدبختي و تيره‌روزي بر نميدهد. 
مرا با پارسايي و از خودگذشتگي پيكاري نيست و بر پلوتينوس نيز كه شايد جز نيكي بر مردم نميخواست نكوهش ندارم. ولي دوباره ميگويم يكي بودن آدميان با خدا جز گزافه نمی‌تواند بود. فسوسا كه اين گزافه مايه‌ی آشفتگي شرق گرديده.
***
بسخن خود بازگرديم : جستجو از راز آفرينش را از راهش بايد كرد. آن جستجوهايي كه يونانيان و روميان داشته‌اند و بنام فلسفه شهرت يافته و آن پر و بالهايي كه در شرق بر آنها افزوده شده بنياد همگي بر گزافه و گمان می‌باشد و از اينجاست كه ارجي بر آنها نتوان نهاد. آنها راههاي پيچاپيچي پيدا كرده و مايه‌ی گمراهي و گرفتاري شرقيان گرديده كه بايد همه را رها كرد.
امروز علمهايي در اروپا پيشرفت نموده : هيئت ، شيمي ، فيزيك ، زمين‌شناسي و مانند اينها. اين علمها يك رشته از جستجوهايي را كه بايستي كرد از راهش پيش برده و كار را بسيار آسان نموده. بايد هر كسي از اين علمها بهره برگيرد و بر شناسايي جهان بينا گردد. جستجوهايي كه بنياد آن آزمايش و سنجش باشد بهر نامي كه هست بايد پذيرفت.
سخن كوتاه ميكنيم : راز اينجهان پديدار را از آسمان و زمين جز از راه علوم طبيعي نبايد جست و هرچه سخن در اين باره‌ها تاكنون گفته شده چه بعنوان فلسفه و چه بدستاويز دين همه را بايد دور انداخت. كساني دريغ ميدارند كه ياوه بافيهايي را كه فرا گرفته‌اند دور اندازند. ولي آيا جز رسوايي چه سودي از آنها خواهد بود؟!
اما درباره‌ی خدا و آغاز آفرينش ، در اين باره راه رستگاري را دين مي‌نمايد : « آنچه را كه بدستياري خرد درمي‌يابي باور كن و بدو بگرو و آنچه را درنمي‌يابي رها كن و بخاموشي بگراي» اينست دستور آسماني اينست راه رستگاري. کسانی که خدا و آفرينش را دستاويز ساخته گزافه‌ها از خود مي‌بافند جز يك مشت نادانان نمي‌باشند. بايد از آنان دوري گزيد. بايد از سخنانشان بيزاري جست. ما را امروز نياز بفلسفه و عرفان و يا گزافه‌بافيهايي كه باين نامها شده باز نمانده و بايد همه را دور انداخت.
اگر حكمت« جهان را با ديده‌ی بيناتري ديدن» است از اين رشته‌ها چنان نتيجه‌اي در دست نمی‌تواند بود. اينها مغز را مي‌فرسايد و ديده‌ی بينايي را كور مي‌سازد.
ببينيد کسانی که در اين راهها از پيشروان بوده‌اند آيا در زمان خود چه گرهي از كار زندگاني باز كرده‌اند؟! قرنهاي گذشته دوره‌ی گرفتاري شرقيان بوده و آسيبها پياپي ميرسيده آيا كسي را از اينان سراغ داريد كه دامني بكمر زده آسيبي را از مردم برگرداند؟! يا يكي را مي‌شناسيد كه راه روشني زير پاي توده‌اي نهاده آنان را از پراكنده‌انديشي باز رهاند؟!
بلكه اگر راستي را بخواهيم مايه‌ی پراكندگي اندیشه‌ها خود اينان بوده‌اند و بدينسان شرق را از پاي انداخته‌اند! هر كسي قماش ديگري بافته و بدست مردم داده.
پس از همه‌ی اينها ـ آيا امروز چه سودي از اين رشته‌ها می‌توان برداشت؟! آيا جز فرسودگي و درماندگي و سنگين‌باري نتيجه‌ی ديگري در دست تواند بود؟!
اگر ميخواهيم در اين دوره‌ی سرگرداني جهان كاري انجام دهيم و شاهراه رستگاري بروي جهانيان باز نماييم و نام شرق را در تاريخ جاويدان گردانيم بايد در گام نخست بچاره‌ی اين بيراهيهاي خود بكوشيم. كار جهان جز بدستياري خرد درست نمی‌تواند بود. بايد بيش از همه خرد را توانا گردانيم و هر آنچه با خرد سازش ندارد بيباكانه دور بيندازيم.
كسروي

          (304210)