پرچم باهماد آزادگان

281ـ بهمنماه 1323 (5) ـ ارانی و کسروی

اكنون مي‌خواهم بزمينه‌ي ديگري درآيم. بهتر است در اين نشست هم گفتگوهاي دانشي در ميان باشد. هفته‌ي گذشته روزنامه‌ي پند تكه‌اي زير عنوان « اراني و كسروي» نوشته كه چون برخي جمله‌هاي آن درخور گفتگوست مي‌خواهم در اينجا بآن پردازيم. نخست خود نوشته را برايتان مي‌خوانم :
اراني و كسروي
آثار بي‌آرامي روحي و تشنج معنوي در جامعه‌ي ايراني از مدتهاست پديدار است. از مشروطيت ببعد كه اركان مدنيت قرون وسطائي ايران متزلزل شد اين غليان و انقلاب فكري کاملاً محسوس است. اما بعقيده‌ي من تجلي آن در دو مورد از همه جا بارزتر بوده. يكي در آثار مرحوم دكتر اراني ديگر در نوشتجات و عقايد آقاي كسروي. هر چند اين دو مرد از حيث معلومات و مباني علمي و سنخ افكار از هم كاملاً جدا هستند و قدرت علمي و احاطه‌ي فلسفي اراني را با عقايد نسبتاً سطحي و آميخته با عوامل روانشناسي شخصي آقاي كسروي نمي‌توان در يك رديف آورد. اما هر دو در يك عقيده شريك‌اند و آن مخالفت با روح تصوف و قلندري و درويش‌مآبي شرقي است.

اراني كاملاً پيرو مكتب «جبر اقتصادي» و «ماديت اجتماعي» كارل ماكس [در آن زمان همه « مارکس» نمی‌گفتند. زیرا در برخی جاها به این رویه دیده شده.] است و در رساله‌ي « عرفان و اصول مادي» كليه‌ي دلايل و براهين اين مكتب را با زبردستي و مهارت تمام اقامه نموده. اما كسروي برعكس بتخريب آنچه بد مي‌داند اكتفا نكرده و خود باني اساسي جديد شده. ولي چون با آراء و عقايد فلسفي معاصر چندان آشنا نيست بسياري از مسايل و قضاياي عادي و مبتذل فلسفي را بخيال اينكه كشف خود او است بعنوان بدايع و محدثات قلمداد نموده. با اين حال بعقيده‌ي من جامعه‌ي ايراني بايد نسبت به هر دو قدردان باشد. زيرا اين دو نفر كساني هستند كه در امر تجدد معنوي پيشقدم بوده‌اند. حتا يكي از آنها در راه اثبات عقيده و استقامت فكر شربت شهادت نوشيده و در همين جا است كه من با همه‌ي احترامي كه نسبت بهر دو دارم عقايد آنها را نمي‌توانم قبول كنم. بعقيده‌ي من مرگ اراني خود بهترين دليل رد اصول مادي است.
در دنيايي كه جز عوامل اقتصادي چيزي در كار نباشد و جميع شئون ظاهري و باطني جامعه‌ي انساني را مولود و زاييده‌ي احتياجات مادي بدانيم چرا بايد امثال دكتر اراني خود را فداي اصول معتقدات و ايمان خود كنند؟. پس بايد قايل شويم كه مافوق ماديات معنوياتي هستند كه ارزش دارند انسان حتا جان خود را قرباني كند تا آنها برقرار و استوار باشند و همين جا است كه آقاي كسروي هم براه خطا مي‌رود و مي‌خواهد نفس انسان را از تحت سلطه‌ي احساسات يكباره درآورد و عنان اختيار زندگي جامعه را بدست « عقل مطلق» بسپارد. غافل از اينكه تحقيقات علمي روانشناسي جديد حد فاصل بين عقل و احساسات را از ميان برداشته و مسلم ساخته آنچه كه امروز نژاد بشر احتياج دارد تكميل عقل نيست تهذيب عواطف و استعلاي غرائز است.
صاحبدل
اين بود نوشته‌ي پند. ما به «صاحبدل» سپاس مي‌گزاريم كه پاسدارانه و با زبان ساده داوري كرده. اينكه نوشته من با دكتر اراني « از حيث معلومات و مباني علمي» جدايي مي‌داريم راست بوده. اين بمن نخواهد برخورد كه همچون شادروان اراني دانشمند نبوده‌ام. اين چيزيست كه من خود خَستُوانم [= معترف]. دانشها چيزي نبوده كه بآرزو بدست آيد. دكتر اراني باروپا رفته و سالها در كانونهاي دانش درس خوانده و من نتوانسته‌ام. چيزي كه هست اين ايرادي بسخنان ما نتواند بود. من با آنكه از دانشها بركنارم چيزي كه با دانشها نسازد و يا دانشمندان توانند آن را نپذيرفته بازگردانند نگفته‌ام و نخواهم گفت.
اين خود رازي در كار ماست. ما آميغهايي[= حقیقت] را دنبال مي‌كنيم و دانشها آميغهايي را. آميغها را با آميغها ناسازگاري نتواند بود. اين سخنان ما نشان مي‌دهد كه آميغها تنها آن نمي‌بوده كه در دسترس دانشهاست. در پشت سر آنها يك رشته آميغهاي ارجدارتري مي‌بوده. همچنان نشان مي‌دهد كه جهان تنها با دانشها پيش نتواند رفت و جهانيان بدين نياز سخت مي‌دارند.
شنيدنيست كه برخي جوانان چون دانسته‌اند كه من از دانشها بكنارم بهمين شُوند مي‌خواهند بسخنان من ايراد گيرند و بارها مي‌بينم خود را به رنج انداخته بخرده گيريهاي خنكي مي‌پردازند. اين رفتار آنان بياد من مي‌اندازد آن را كه روزي آخوندي مي‌گفت : «معصوم آن چهارده تا بودند كه آمده‌اند و رفته‌اند. شما كه معصوم نيستيد و اين لازمه‌ي عقيده‌ي ماست كه در نوشته‌هاي شما بسهو و اشتباه قايل شويم». خود را ناچار مي‌دانست كه بلغزشهايي در نوشته‌هاي من باور كند ، اگرچه هيچي پيدا نكند.
صاحبدل مي‌گويد : « كسروي برعكس بتخريب آنچه بد مي‌داند اكتفا نكرده و خود باني اساسي جديد شده». مي‌بايد در پيرامون اين جمله‌ها سخن رانيم.
گمان نمي‌رود كه صاحبدل (يا آقاي بزرجمهري كه شنيده‌ايم نويسنده‌ي اين تكه است) خواستش از اين جمله‌ها ايراد باشد. لحن سخنش آن را نمي‌رساند. ولي چون كساني از همين راه بما ايرادي مي‌گيرند من بيجا نمي‌دانم كه در اينجا هم پاسخي بآنها دهم.
اين راستست كه ما بنياد نوي مي‌گزاريم. ولي آن نه درخور ايراد ، بلكه درخور ستايش بسيار است. در اين زمينه دو نكته‌ي بسيار ارجداري هست. نخست مي‌بايد دانست كه ما براي نابود گردانيدن «خرافات» يا پندارهاي زيانمند ناچاريم كه آميغهايي را بجاي آنها گزاريم. پندارها را جز با گزاردن آميغها از ميان نتوان برد. بارها گفته‌ايم مغز آدمي كاسه‌ي مسي نيست كه بدست گيرند و بشورند و از پندارهاي بيپا پاك گردانند. چيزي هم نيست كه تلمبه گزاشت و پاكش گردانيد. پاك كردن مغزها از پندارها جز از اين راه نتواند بود كه آميغهايي را در آنها جا داده و بدستياري آنها پندارها را بيرون گردانيم.[1]
اين مثل را بارها زده‌ايم. يك مرد عامي كه بافسانه‌ي گاوماهي باور كرده زمين را روي شاخ گاو و گاو را روي پشت ماهي مي‌پندارد شما اگر مي‌خواهيد آن پندار را از مغز او بيرون گردانيد ، تنها با گفتن اينكه «خرافه» است كاري نخواهيد توانست. چنان سخني آن پندار را سست تواند گردانيد ولي از مغزش بيرون نتواند برد. اگر هم آن بيرون رفت يك پندار غلط ديگري جاي آن را خواهد گرفت. شما هنگامي خواهيد توانست او را از پندار بيكبار برهانيد كه چگونگي زمين و فضا را ـ تا آنجا كه درخور فهم شنونده است ـ باو بفهمانيد. روشنتر گويم : هنگامي خواهيد توانست مغز او را از پندار پاك كنيد كه آميغي را بجايش گزاريد.
ما نيز در كوششهاي خود همين راه را پيش گرفته‌ايم. ما كه در ايران با چهارده كيش و چند گونه گمراهيهاي ديگر مي‌نبرديم و مي‌جنگيم در اين نبرد و جنگ هنگامي توانستيمي فيروز گرديم كه معني راست دين را روشن گردانيم و يك رشته آميغهاي ارجداري را در آن زمينه بميان آوريم. تنها از اين راه فيروز توانستيمي بود.
اين ايراد از آنجا برخاسته كه كساني پنداشته‌اند دانشها براي راه بردن جهان بس است و بچيز ديگري نياز نيست. بسياري نيز پيرو فلسفه‌ي ماديند و مي‌پندارند كه آن فلسفه جانشين دين و همه چيز گرديده مردمان را در راه زندگاني بپيشرفت واخواهد داشت.
ولي اينها هيچيك راست نيست. باز مي‌گويم : دانشها براي راه بردن جهان بس نيست و بيك رشته دانستنيهاي ديگر نيز نياز هست. اما ماديگري خود گمراهي بزرگيست. همان ماديگري يك رشته «خرافات» يا نادانيهاي ديگري پديد آورده كه ما ناچاريم با آنها نيز نبرد كنيم.
آنگاه چه دانشها و چه فلسفه‌ي مادي بكندن ريشه‌ي پندارها توانا نيست. چيزي است كه ما با ديده مي‌بينيم. دانشها آن همه پيش رفته و فلسفه‌ي مادي رواج گرفته و مغزها را آكنده و در همان حال «خرافات» در جاي خود هست. اينها از مغزها بيرون نرفته.
در اين باره گواه روشن پیشامدهاي بيست و چند ساله‌ي كشور شورويست. همه مي‌دانيد كه چون در آن كشور شورش كمونيستي برخاسته ميانه‌ي ما با آن كشور بريده شد. داستانهاي بسياري از دور مي‌شنيديم. از جمله مي‌شنيديم كه با مسيحيگري و با ديگر كيشها نبرد سختي مي‌رود. ريشه‌ي همه‌ي آنها كنده شده ، كشيشان و ملايان از ميان رفته‌اند. اينها را مي‌شنيديم و چون چهار سال پيش جنگ آلمان و شوروي آغاز يافت و سپاه شوروي بكشور ما آمد و راه در ميانه باز شد دانسته گرديد چه مسيحيگري و چه كيشهاي ديگر در آن كشور بازمانده كه سپس نيز آزادي بملايان و كشيشان داده شد.[2]
در آن بيست و چند سال نه ماديگري توانسته اينها را براندازد و نه جنبشهاي سوسياليستي و كمونيستي با آن تنديش توانسته كاري انجام دهد.
اينها همه از آنست كه گفتيم : پندارها را جز با آميغها از ميان نتوان برد. داستان دين بآن سادگي نيست كه پنداشته شده. جهان هستي بسيار ژرفتر از آنست كه ماديگري نشان مي‌دهد. در اين زمينه بسخن درازي نياز هست. چون فرصت نيست گزارده مي‌گذريم.
بهر حال ما در راه خود آزموده‌تر از ديگرانيم. ما كه در برابر گمراهيها درفش افراشته مي‌كوشيم ريشه‌ي همه‌ي آنها را براندازيم ، مي‌كوشيم خطي جدا كننده ميانه‌ي گذشته و آينده‌ي جهان پديد آوريم راه كار را بهتر از ديگران مي‌دانيم. ما نمی خواهیم پندارها سست گرديده در ته دلها بخوابد و دانشها یا فلسفه‌ي مادي هم بروي آنها بيايد.
نكته‌ي ديگر آنست كه زندگاني توده‌اي راه مي‌خواهد. مردمي كه بيست مليون يا بيشتر يا كمتر در كشوري گرد آمده سود و زيان خود را بهم بسته‌اند بايد در ميان ايشان آييني باشد كه همه پيروي كنند. وگرنه هر كسي پيروي از دلخواه خود خواهد كرد ، هر كسي سود خود خواهد جست ، رشته‌ي زندگاني توده‌اي از هم خواهد گسيخت ، هزارها تباهكاري رخ خواهد داد.
يك آدمي اگر خود را بكوه و جنگل كشد و تنها زندگي كند خودسر تواند زيست و بآييني يا راهي هم نياز نيست. ولي گروهي كه باهم مي‌زيند و سود و زيانشان باهم برخورد مي‌دارد بيراه نتوانند زيست.
گواه اين سخن حال امروزي ايرانيانست. چون راهي در ميان نيست و سامانها بهم خورده هر كسي بدلخواه راهكي در زندگي پيش گرفته و آنچه را كه با سهشها يا با سود خود سازگار يافته شيوه‌ي زندگاني گردانيده.
شما مي‌خواهيد با دست دانشها و ماديگري كيشها را از ميان بريد و بياد نمي‌آوريد كه همان ماديگري زندگاني را نبرد زندگان مي‌شناسد و به هر كسي راه مي‌دهد كه به هر دزدي و پستي برخيزد و دربند كسي و چيزي نبوده جز خوشي خود را نخواهد. آنچه بياد شما نمي‌افتد اين چيزهاست.
مي‌دانم خواهند گفت : اينها چيزهاييست كه بايد قانونها از آنها جلو گيرد. ولي اين سخن بسيار خامست. زيرا نخست قانونها از هر چيزي جلو نتواند گرفت. گروهي كه دزدي را بد نمي‌دانند قانون از ده يك كارهاي آنها آگاه نتواند بود. دوم قانونها از آيين برخيزد. يك توده بايد راهي براي زندگاني خود برگزيند تا از روي آن آيين قانونها نويسد. در اين باره نيز سخن فراوانست و ما در اينجا فرصت كم مي‌داريم.
من نمي‌خواهم از بزرگي كار خودمان بسخن پردازم. ولي راستي آنست كه در اين جهان آشفته كه همه‌ي راهها بهم خورده و رشته‌ها گسيخته گرديده و در همه جا سرگردانيست ما شاهراهي باز كرده مي‌خواهيم جهانيان را از اين سرگرداني بيرون آوريم.
آقاي صاحبدل مي‌گويد : « ولي چون با آراء و عقايد فلسفي معاصر چندان آشنا نيست بسياري از مسايل و قضاياي عادي و مبتذل فلسفي را بخيال اينكه كشف خود اوست بعنوان بدايع و محدثات خود قلمداد نموده».
من ندانستم كداميك از سخنان من چنينست؟!. از گفته‌هاي ما آنچه با فلسفه برخورد مي‌دارد سخنانيست كه در زمينه‌ي جان و روان و يا درباره‌ي خرد گفته‌ايم و اين سخنان ما در فلسفه نبوده. بسياري از شما در پنجشنبه‌ي گذشته در همين اتاق مي‌بوديد كه جواني از دانشجويان دانشكده گفتگوها مي‌داشت در آن زمينه كه گفته‌هاي ما درباره‌ي روان و خرد با فلسفه‌ي مادي ناسازگار است. بهر حال من دوست مي‌دارم آقاي صاحبدل سخن خود را سربسته نگزارد و بما نشان دهد كه كدام بخش از گفته‌هاي ما چنانست. در اين باره نامه‌اي هم باداره‌ي پند نوشته شده.
آقاي صاحبدل مي‌گويد : « با اينحال بعقيده‌ي من جامعه بايد نسبت بهر دو قدردان باشد. زيرا اين دو نفر كساني هستند كه در امر تجدد معنوي پيشقدم بوده‌اند حتا يكي از آنها در راه اثبات عقيده و استقامت شربت شهادت نوشيده و در همينجاست كه من با همه‌ي احترامي كه نسبت بهر دو دارم عقايد آنها را نمي‌توانم قبول كنم. بعقيده‌ي من مرگ اراني خود بهترين دليل رد اصول ماديست.
در دنيايي كه جز عوامل اقتصادي چيزي در كار نباشد و جميع شئون ظاهري و باطني جامعه‌ي انساني را مولود و زاييده‌ي احتياجات مادي بدانيم چرا بايد امثال دكتر اراني خود را فداي اصول معتقدات و ايمان خود كنند؟. پس بايد قايل شويم كه مافوق ماديات معنوياتي هستند كه ارزش دارند كه انسان حتا جان خود را قرباني كند تا آنها برقرار و استوار باشند و همينجاست كه آقاي كسروي هم براه خطا مي‌رود و مي‌خواهد نفس انسان را از تحت سلطه‌ي احساسات يكباره درآورد و عنان اختيار جامعه را بدست (عقل مطلق) بسپارد. غافل از اينكه تحقيقات علمي روانشناسي جديد حد فاصل بين عقل و احساسات را از ميان برداشته و مسلم ساخته كه آنچه امروز نژاد بشر احتياج دارد تكميل عقل نيست تهذيب عواطف و استعلاي غرائز است».
در اين بخش هم « در پيرامون تكه‌ي آخر» با آقاي صاحبدل گفتگو مي‌داريم. بلكه گفتگوي بزرگ ما در همين زمينه است. ولي چون مثلي بيادم افتاده مي‌خواهم نخست آن را بگويم. مثلي كه بيش از همه براي شوخيست :
مي‌گويند دو پسري زير درخت گردو ايستاده بودند. يكي گردويي را بروي زمين ديد و نشان داد. آن ديگري دويد و برداشت. در ميانشان كشاكش پديد آمد. آن يكي گفت : من آن را ديده‌ام و مرا بايد بود. اين يكي گفت : من آن را برداشته‌ام و مرا بايد بود. راهگذري رسيده و چنين داوري كرد : گردو را شكسته يك نيم پوستش را بآن داد و گفت : اين مزد ديدن شما. نيم ديگر را بآن داد و گفت : اين هم مزد برداشتن شما. گردو را خود بدهان گزارده گفت : اين هم داوري من.
آقاي صاحبدل همان كار را كرده. بدست هر يكي از ما نيم پوستي داده و مغز گردو را خود بدهان گزارده است.
باز مي‌گويم : اين شوخيست و ما از نويسنده خشنوديم و باو سپاس مي‌گزاريم. اما درباره‌ي ايرادي كه در زمينه‌ي خرد و سهش يا عقل و احساسات گرفته اينك پاسخ مي‌دهم :
من نمي‌دانم چگونه روانشناسي «حد فاصل بين عقل و احساسات» را از ميان برداشته؟... باز نمي‌دانم خواست آقاي صاحبدل از «عواطف» چيست ... چنانكه او خود نوشته من از روانشناسي و از نامگزاريهاي آن ناآگاهم. از اينرو بهتر مي‌دانم با همان روش ساده‌ي خودمان سخن گويم. اين خود نكته‌ايست كه ما در گفته‌ها و نوشته‌هاي خود روي سخن را ، بيشتر ، با دانش ناخواندگان مي‌داريم و اين خود باياست كه سخن بزبان همگي (عادي) رانيم.
آنچه ما مي‌دانيم در آدمي چند رشته چيزهاست :
1ـ هوسها يا چيزهايي كه آدمي آنها را خود بخود مي‌خواهد. مثلاً مي‌خواهد موسيقي شنود ، مي‌خواهد در باغي بگردد ، مي‌خواهد گلي را ببويد.
2ـ سهشها (احساسات) يا چيزهايي كه به شُوَند[= سبب] رخدادي يا پیشامدي در درون آدمي پديد مي‌آيد. مثلاً از كسي دشنام مي‌شنود خشمناك مي‌گردد ، مژده‌اي مي‌رسد شادمان مي‌گردد ، كسي را در گرفتاري و بدبختي مي‌بيند اندوه مي‌خورد.
3ـ مهرها : مثلاً بفرزند خود مهر مي‌ورزد ، بدوست خود مهر مي‌ورزد ، بزن خود مهر مي‌ورزد.
4ـ غريزه‌ها يا چيزهايي كه بي‌هيچ اختياري مي‌كند. مثلاً از بانگي ترسيده مي‌گريزد ، سوزن آمپول كه بتنش نزديك مي‌شود بي‌اختيار وامي‌زند.
از اين گونه بسيار است و من اينها را براي مثل ياد كردم. بيگمان « احساسات و عواطف و غرايز» كه آقاي صاحبدل مي‌گويد از اين چهار تا بيرون نيست.
اكنون سخن در آنست كه اين چيزها كه در آدمي هست نيك و بدش توأم است. مثلاً در هوسها يكبار مي‌خواهد در باغي بگردد و هوا خورد ، و يكبار مي‌خواهد باده گسارد و مست گردد ، كه آن يكي سودمند و اين يكي زيانمند است.
در سهشها يك بار چون از كسي ستم ديده خشمناكست. يكبار چون کسی طلب خود را خواسته خشمش گرفته كه آن يكي بجا و اين يكي بيجاست.
در مهرها يكبار بفرزند خود مهر مي‌ورزد و يك بار زن بيگانه‌اي را دوست مي‌دارد.
در غريزه‌ها يكبار از آتش مي‌گريزد و يك بار از سوزن آمپول پزشك خود را پس مي‌كشد.
چيزيست بسيار روشن كه در همه‌ي اينها نيكها با بدها توأم مي‌باشد. اكنون مي‌باید ديد آنچه نيكهاي اينها را از بدهاشان جدا گرداند چيست؟... كدام نيروي آدميست؟. ما مي‌گوييم : شناسنده‌ي نيك از بد و داور سودمند و زيانمند خرد آدميست و اينست مي‌گوييم چه هوسها و چه سهشها و چه مهرها و چه غريزه‌ها و چه هر چيزي ديگر بايد در زير فرمان خرد باشد. ما كه بخرد ارج بسيار مي‌گزاريم يا بگفته‌ي آقاي صاحبدل مي‌خواهيم « عنان اختيار زندگي جامعه را بدست عقل بسپاريم» باين شوند است.
ما هيچگاه دشمني با سهشها و احساسات نكرده‌ايم ، هيچگاه نخواسته‌ايم آنها را از كار اندازيم. بلكه دوست داشته‌ايم كه سهشهاي پاك و سودمند و همچنان هوسهاي نيك را در آدميان نيرومند گردانيم.
سخن ما در آنست كه سهشها و هوسها و چيزهاي ديگر همه بايد پيروي از خرد كنند كه نيكها از بدها جدا گردد. اين بوده خواست ما و بارها اين را بازنموده‌ايم. اكنون اگر آقاي صاحبدل باينها ايرادي دارند بنويسند. ما بسيار خشنود خواهيم گرديد كه در اين زمينه سخنان بسيار از ما و از ديگران رانده شود.
بيش از همه اين جمله كه آقاي صاحبدل مي‌گويد : « تحقيقات روانشناسي جديد حد فاصل بين عقل و احساسات را از ميان برداشته» نياز بگفتگو مي‌دارد. آنچه ما مي‌دانيم خرد را باين معني كه ما مي‌گوييم روانشناسي هيچ نشناخته و همين يكي از ايرادهاي ما بروانشناسيست.
چنانكه بارها روشن گردانيده‌ايم ما خرد را شناسنده‌ي نيك و بد مي‌دانيم و آن را در كارهاي خود آزاد مي‌شماريم. باين معني كه چيزهاي بيروني (يا محيط) را در آن كارگر نمي‌دانيم. همچنان خودخواهي (يا ايگوئيزم) را كه در پيش پيروان فلسفه‌ي مادي سرچشمه‌ي همه‌ي جنبشهاي آدميست در آن هناينده نمي‌شماريم.
بارها مثل زده گفته‌ايم : شما در خيابان مي‌بينيد هزار ريال پول از جيب كسي بزمين افتاد. آن را برمي‌داريد. چيزي از درونتان بشما مي‌گويد : « بگزار در جيبت. كسي نديده». ولي نيروي ديگري كه همان خرد است بزيان خودتان داوري كرده مي‌گويد : « اين كاري بد است». هيچ محيطي هم اين داوري او را ديگر نخواهد گردانيد.
باز مي‌گويم : ما دوست مي‌داريم در اين زمينه‌ها سخن بسيار رود و اگر كساني چيزهايي نويسند مايه‌ي خشنودي ما خواهد گرديد. در اينجا گفتار خود را بپايان مي‌رسانم.(3)
[1] : مثال این آشپزخانه ایست که دود گرفته. پنجره را باز می کنند تا هوای تازه جای هوای آلوده (دود) را بگیرد.
[2] : بلکه رادیو مسکو با یک آب و تابی نمایشهای محرم را که در باکو و دیگر شهرهای آن کشور انجام میگرفت به گوش شنوندگانش میرساند.
(3) : در گفتن ، برخي از بخشهاي اين گفتار انداخته شده بود.