پرچم باهماد آزادگان

279 ـ‌ بهمنماه 1323 (3)

اكنون بداستان دوم مي‌پردازيم : در ايران بيشتر جوانان گيج و سرگردان ، و از سوي ديگر گرفتار هوسهاي بد خود مي‌باشند و بهمان حال پا بميان گزارده بكارهاي توده‌اي درمي‌آيند : روزنامه مي‌نويسند ، حزب مي‌سازند ، كتاب بچاپ مي‌رسانند بديگر كارها مي‌پردازند.
اين هم بيماري شگفت ديگري در اين توده‌ي بدبختست ـ يك بيماري كه من نمي‌دانم چگونه بازنمايم و چه نامي دهم.
نشان اين بيماري در جوانان آنست كه بكارهايي كه برمي‌خيزند بيشتر آنست كه معني آن را نمي‌دانند و نتيجه‌اي از آن بديده نمي‌توانند گرفت. آنگاه در ميان كار از راه پيچيده پي هوسهاي خود را مي‌گيرند.

مثلاً فلان جوان مي‌خواهد روزنامه نويسد ، شما ازو بپرسيد : « روزنامه چيست؟... چگونه خواهيد نوشت؟... چه نتيجه‌اي از آن خواهيد خواست؟».[1] اين پرسشها را بكنيد و خواهيد ديد درمانْد. خواهيد ديد كه گيج و سرگردانست و چيزهاي روشني در پيش چشمش نيست. من بارها در اين باره آزموده‌ام و اينك داستاني را براي شما باز مي‌گويم :
جواني از آشنايانم بنزد من آمده مي‌گويد : « مي‌خواهم روزنامه‌اي تأسيس كنم. شما چه نظري داريد؟!.» مي‌گويم : من نخست بايد از شما بپرسم : « روزنامه چيست؟... چگونه خواهيد نوشت؟!.». از اين پرسش در شگفت شده مي‌گويد : « عجب سئوالي مي‌فرماييد. روزنامه ديگر. مگر روزنامه را هم بايد معني كرد. در تمام ممالك متمدنه روزنامه هست. در مملكت ما هم هست. من هم جوانم درس خوانده‌ام. مي‌خواهم بمملكت خود خدمت كنم. مي‌خواهم يك روزنامه هم من تأسيس كنم».
مي‌گويم : « پس بهتر است من خواست خود را بشما بفهمانم. روزنامه بدو گونه تواند بود : يكي آنكه كسي بخواهد روزانه پیشامدهاي جهان و رخدادهاي كشور را بمردم آگهي دهد و چيزهايي را كه از سياست كشورها و از همبستگي آنها با يكديگر مي‌داند بنويسد و بمردم بفهماند. ديگري آنكه كسي بخواهد بمردم درباره‌ي زندگاني راهنماييها كند و پندها دهد و آنان را بتكانی آورد. اكنون شما كدام يكي از اينها را بديده گرفته‌ايد.[؟]
اگر آن يكيست شما بايد اداره‌ي بزرگي براي بدست آوردن آگاهيها برپا كنيد ، كسان دانشمندي را كه از سياست جهان آگاهند با خود همدست گردانيد. اگر اين يكيست و خواستتان راهنمايي توده مي‌باشد اين بسته بآنست كه شما خود راهي برگزينيد. بسته بآنست كه دانسته‌ها و آزموده‌هاي شما بيش از ديگران باشد تا بتوانيد بآنان راه نماييد. بگوييد شما چه راهي را برگزيده‌ايد؟... چه راهنماييها بمردم خواهيد كرد؟... شما كه ديروز از دانشكده بيرون آمده‌ايد و آنچه در مغز شماست همانهاست كه از كتابها و از زبانهاي استادان و يا از روزنامه‌ها ياد گرفته‌ايد چه راهنمايي بمردم توانيد كرد؟... پس از همه‌ي اينها مردي خردمند هر كارش بايد براي نتيجه‌اي باشد. شما بگوييد كه از روزنامه‌ي خود چه نتيجه‌اي را خواهيد خواست؟...». اين سخنان را كه مي‌شنيد خاموش مي‌ايستاد. سپس هم برخاست و رفت.
با اين سرگيجي روزنامه برپا مي‌كنند و آنگاه همه‌ي خواستشان آنست كه روزنامه را پر كنند : از شعر ، از رُمان ، از كاريكاتور ، از داستان ، از هرچه پيش آمد. هر كسي هر گفتاري داد بچاپ مي‌رسانند. در آن ميان كينه‌ها و هوسها نيز در كار است. اگر زن نگرفته پياپي گفتارهاي «عشق» بچاپ خواهد رسانيد ، اگر زن گرفته از زنها بد خواهد نوشت. دوستان خود را خواهد ستود ، از هر كه رنجيد بد خواهد گفت. اگر در خانه مرغي هم دارد آن را هم «سوژه‌اي» گردانيده گفتاري خواهد نوشت. يك روز هواداري از «مذهب» خواهد كرد فردا پيروي از ماديگري خواهد نمود.
چنانكه بارها گفته‌ايم آنان خودِ روزنامه را خواستي مي‌شناسند و از آن نتيجه‌ي ديگري نمي‌خواهند. اينست تنها آن را مي‌خواهند كه روزنامه‌اي باشد و ستونهايش پر كنند ، از هرچه باشد بوده. اينست كه مي‌بينيد فلان كس كه ده سال روزنامه نوشته و هر روز ستونهاي روزنامه‌ي خود را با چيزهاي ديگري پر كرده بخود مي‌بالد و ميگويد : « ده سال در اين كشور خدمت بمطبوعات كرده‌ام ، عمر خود را در راه جامعه صرف کرده‌ام». اگر بپرسيد : « بسيار نيك ، در اين ده سال چه نتيجه‌اي را دنبال كرده‌اي ، يا چه نتيجه‌اي را پديد آورده‌اي؟» ، در آنجاست كه پاسخي نخواهد داد و خواهد رنجيد. زيرا بيوسان[= منتظر] چنين چيزي نمي‌بوده ، زيرا او خود همان روزنامه را نتيجه مي‌دانسته.
در اين باره هم داستانهاي بسياري هست. براي آنكه سخن نيك روشن گردد برخي را ياد ميكنم :
چندي پيش روزنامه‌اي را ديدم كه در بالاي سات[= صفحه] نخست خود نوشته : « اين روزنامه براي ايجاد انقلاب اخلاقيست». با خود گفتم اين چه بار بزرگي را بدوش برداشته است. ما اگر دارنده‌ي اين روزنامه را پيدا كنيم و در جلو خود نشانده بگوييم : «اخلاق چيست؟.. از چه راهي آن را توان بهمزد؟...» آيا پاسخ درستي خواهيم شنيد؟!. سپس گفتم : بهتر است خود روزنامه را بخوانيم و ببينيم چه مي‌نويسد ، از چه راهست كه مي‌خواهد « ايجاد انقلاب اخلاقي» كند. از سات يكم آغاز كرده تا سات هشتم يكايك گفتارها را از ديده گذرانيدم. چيزي كه اندك سازشي با عنوان : « ايجاد انقلاب اخلاقي» پيدا كند ، يا چيزي كه برخلاف نوشته‌هاي ديگر روزنامه‌ها باشد نديدم. گفتار يكم در نكوهش از دولت مي‌بود كه يگانه زمينه‌ي سياسي روزنامه‌هاست. سپس دو سه تا رمان عشقي بود ، شعرهاي فروزانفر بود. « احاديث و اخبار» بود. گفتارهاي پراكنده‌ي اين و آن بود. با خود گفتم : « با اينهاست كه خواسته است ايجاد انقلاب اخلاقي كند؟!...».
بالاتر از آن بگويم : در پانزده سال پيش از اين مهنامه‌اي بفارسي در برلين بچاپ مي‌رسيد [ایرانشهر] و اينك گردآورده‌ي يك ساله‌ي آن در دست منست. بسيار ديدنيست كه در اين مهنامه چه چيزها هست. بسيار ديدنيست كه چگونه همه چيز را بهم آميخته. صوفيگري ايران ، شعرهاي مثنوي ، تاريخچه‌ي زندگاني ملا سلطانعلي ، آموزاكهاي دكتر هانيش پيشواي زردشتي ، آموزاكهاي كريشنامورتي پيغمبر هندي ، سخنان تاگور ، شعرهاي سعدي و حافظ و خيام ، گفتارها درباره‌ي الكتريسيته و ديگر جستارهاي دانشي ، ستايشهاي بي‌اندازه از دسته‌ي تئوسوفي ، براست داشتن «معجزات» آنها و دادن « نيروهاي خارق الطبيعه» بايشان ، ستايش از ورزش و گراور دسته‌هاي ورزشكاران ، ستايش از ايران باستان و از زردشتيان هند ، ستايش از اسلام ، چاپ قصيده‌ي خاقاني درباره‌ي مداين و بسياري از اين گونه كه بشمردن نيايد.
بسيار ديدنيست كه از يكسو مي‌خواهد ايرانيان را به «ميهن پرستي» وادارد و از يكسو آن همه ستايشها از صوفيان و از آموزاكهاي آنان مي‌كند. بسيار ديدنيست كه در بيشتر شماره‌ها ستايش از مولوي مي‌كند و شعرهاي او را مي‌نويسد و با اينحال در يك جا از بيچارگي ايرانيان افسوس‌خواري نشان مي‌دهد و چنين مي‌نويسد : « با اوضاع امروزي ... كه افراد بدبخت اين كشور كهن را پابسته‌ي زنجير خرافات و اوهام و تنبلي و درويشي و زبوني و گرسنگي كرده ...». در اينجا از درويشي گله مي‌كند.
باز ديدنيست كه پس از آنكه اين همه چيزها را نوشته و سراسر مهنامه‌اش پر از اين چيزهاست در جاي ديگري ستايش از كار و كوشش آمريكا مي‌كند و مي‌گويد ما بايد راه زندگاني را از آمريكاييان ياد بگيريم.
اكنون شما بينديشيد كه باين كار چه نامي توان داد؟. اين مرد را چه وامي‌داشته كه چنين مهنامه‌اي بپراكند؟. اگر بگوييم براي پول مي‌بوده در جايي همچون برلن براي پول درآوردن راههاي بهتر و آسانتري فراوانتر مي‌بوده. آنگاه از خود مهنامه پيداست كه براي پول نمي‌بوده و در بسيار جاها از بي‌پولي مي‌نالد. پس براي چه مي‌بوده؟.
بي‌گفتگوست كه اين مرد يا همچون بسياري از ايرانيان خود روزنامه يا مهنامه را خواستي مي‌شناخته و آرزو مي‌كرده كه يك مهنامه‌ي ايراني هم از برلن پراكندن آغاز كند ، و يا از گيجسري و پريشان‌مغزي همه‌ي آن چيزها را كه در بالا شمرديم سودمند مي‌شناخته و ناسازگاري بسيار آشكاري را كه در ميانه‌ي هر يكي از آنها با ديگرهاست دريافتن نمي‌توانسته. يا آن مي‌بوده يا اين.
اگر از من بپرسيد خواهم گفت : « هر دو مي‌بوده». چنانكه بارها گفته‌ايم پريشان‌مغزي و گيجسري نتيجه‌ي ناچاري اين كتابهاي گوناگون و آموزاكهاي درهم است و بيشتر ايرانيان بآن گرفتارند.
اين گرفتاري و بيماري در ايرانيان (بلكه در بيشتر شرقيان) نيك مي‌رساند كه مغز آدمي درياست. دانشمندان روانشناس كه مي‌كوشند پي بكنه و ته مغز آدمي برند و حالهاي گوناگون آن را دريابند جايشان در ايران تهيست كه اين بيماريهاي مغزي و اين نمايشهاي گوناگوني را كه ما از مغزها مي‌بينيم بسنجش و آزمايش گزارند و دانسته‌هاي نوي در زمينه‌ي دانش خود بدست آورند.
در اين باره شما نيز آزمايشهاي نيكي توانيد داشت. اگر كسي را بسخن واداريد ، بويژه اگر كشاكش بميان آوريد ، خواهيد ديد كه سخنانش هر يكي به آخشيج[= ضد] ديگريست. تو گويي در مغزش انبارهاي بسياريست كه هر زمان انبار ديگري را باز مي‌كند.
مثلاً همين مردي كه در برلين مهنامه نوشته از يكسو ستايشهاي فريبكارانه‌ي شرقشناسان را درباره‌ي صوفيگري شرقي خوانده و فريب آنها را خورده و مثنوي و ديگر كتابهاي صوفيان را بدست آورده و با خوشگماني و آرزومندي آنها را خواندن گرفته و بافندگيهاي خوشنماي آنان را فرا گرفته و در مغز خود جا داده. از سوي ديگر چون در آلمان مي‌بوده كوششهاي آلمانيان را درباره‌ي ورزشهاي تني ديده و سخنان آنها را درباره‌ي ميهن پرستي شنيده و اينها را نيز بگوشه‌ي ديگري از مغزش سپارده. همچنان كتابهاي تئوسوفيان را خوانده و گزافه‌هاي آنان را درباره‌ي خودشان براست پنداشته و بآنها گرويده. در همان حال از دانشهاي نوين اروپايي چيزهايي شنيده آنها را نيز دوست داشته. همچنان در زمينه‌هاي ديگر. اينست چون بنوشتن مهنامه پرداخته هر زمان رشته‌ي ديگري از فراگرفته‌هاي خود را بميان كشيده. هر زمان در انبار ديگري را باز كرده.
مثل ديگري برايتان ياد كنم : دو سه ماه پيش كه ماه ذيحجه و روز غدير مي‌بود روزنامه‌اي در تهران گفتاري درباره‌ي غدير نوشته خواسته بود استواري بنياد كيش شيعي را با دليل بازنمايد. گفتارش در اين زمينه مي‌بود كه پيغمبر اسلام با دستور خدا روز غدير خم امام علي بن ابيطالب را بجانشيني خود برگزيده است. در آن ميان خواسته بود نيشي هم بما زند و پس از چند سطري چنين نوشته بود « بقول مدعي پيغمبري در قرن بيستم ...».
شما اگر اين تكه را نيك انديشيد آشفتگي مغز نويسنده‌ي آن گفتار بشما روشن خواهد شد : اين مرد شيعه زاده است. از بچگي ياد گرفته كه پيغمبر اسلام برانگيخته‌ي خدا مي‌بود و جبرئيل وحي برايش مي‌آورد و روز غدير خم جبرئيل فرارسيد و دستور آورد كه پيغمبر علي را خليفه گرداند. اينها در يك گوشه‌ي مغز او جا داشته. سپس كه بزرگ شده و هايهوي ماديگري را شنيده و در روزنامه‌ها خوانده كه در زمانهاي گذشته چون مردم نادان مي‌بودند كساني برخاسته و مردم را فريفته و دعوي پيغمبري مي‌كردند. ولي قرن بيستم قرن دانشهاست ديگر بايد فريب چنان دعوايي را نخورد.[2]
شما اين سخن را بسيار مي‌شنويد : « در قرن بيستم هم دعوي پيغمبري مي‌شود؟!.». بيگمان معني اين سخن آنست كه دعوي پيغمبري از ريشه بيپاست و هيچگاه راست نبوده. وگرنه چه جدايي ميانه‌ي قرن بيستم با قرنهاي ديگر در آن زمينه توان گزاشت؟!. يك چيز اگر راست بوده هميشه راستست. اگر دروغ بوده هميشه دروغست. گذشت زمان در اين زمينه كارگر نتواند بود.
نويسنده‌ي آن روزنامه آن جمله را هم بهمين معني شنيده ، بهمين معني در گوشه‌ي ديگري از مغز خود جا داده. آن باورهاي مسلماني و شيعيگري يكسو مي‌بوده اين باور بيديني و ماديگري در يكسو. اينست هنگامي كه غدير نزديك شده و او خواسته گفتاري شيعيانه براي آن روز نويسد آن دانسته‌هاي شيعيگريش پيش آمده (يا بهتر گويم : درِ آن انبار باز شده). سپس كه در ميان آن گفتار خواسته بما نيشي زند اين دانسته‌اش پيش آمده (در اين انبار باز شده). اين بوده كه بي‌آنكه خودش بفهمد و دريابد در ميان چند سطر دو سخن آخشيج هم را گنجانيده.
اكنون اگر ما آن نوشته را بجلو نويسنده‌اش گزارده ازو بپرسيم : « آقا ، اين واژه‌ي قرن بيستم در اينجا چه معني مي‌دهد؟. مگر در زمينه‌ي پيغمبري يا دعوي پيغمبري ، قرن بيستم با قرنهاي گذشته جدايي مي‌دارد؟!.». يا بپرسيم : « اگر پيغمبري تواند بود[bud] و پيغمبر اسلام راست بوده پس در قرن بيستم هم تواند بود ، و اگر نبوده پس آن سخنانتان چيست؟!.». خواهيم ديد بدبخت سخني نتوانست و درماند. خواهيم ديد خودش از سخنان آخشيجِ همِ خود در شگفت شد.
اين را باور كنيد كه چند سال پيش مردي بنزد من آمد و با بودن كساني بسخن پرداخت. ايراد مي‌گرفت كه ديگر دين چيست كه شما نامش مي‌بريد. بهستي خدا باوري نمي‌داشت و سخناني را كه از روزنامه‌ها و از زبانها ياد گرفته بود برخ ما مي‌كشيد. من ناچار شده بسخن درازي پرداختم ، در آن زمينه كه دليلهاي ما درباره‌ي خدا آنها نيست كه ملايان مي‌گفتند. ما از خود اين دستگاه طبيعي بهستی خدا پی مي‌بريم. از ميان همان دانشها راه بسوي خدا باز مي‌كنيم. بدينسان بسخن دامنه مي‌دادم تا رسيدم بآنجا كه گفتم : « در نزد ما دين زبان سپهر[= طبیعت] است ، دين آنچه را كه از اين سپهر توان فهميد ياد مي‌دهد. چيزي كه بيرون از آيين سپهر است نبايد پذيرفت ...» در اينجا سخن مرا بريده گفت : «پس شما بمعجزات چه مي‌گوييد؟ ...». گفتم : «ما آنها را راست نمي‌دانيم». با يك تندي گفت : « پس اينكه نشد. شما همه چيز را انكار مي‌كنيد». من خنده‌ام گرفت و گفتم : « بتناقض‌گويي خود متوجه باشيد. شما اينها را همه بيپا مي‌دانستيد و بهستي خدا ايراد مي‌گرفتيد ، و اكنون بهمان كيش خود بازگشته از پندارهاي بيپا هواداري مي‌نماييد». از اين سخن من يكه خورد و از پاسخ درماند. همان مرد اكنون در تهرانست و من بارها او را در خيابان ديده بياد گفتگوهاي آن شب افتم.
[1] : همینست داستان وبلاگ نویسی ، اندرزسرایی اینترنتی (ای میل و جز آن) و سخنرانی در تلویزیون
[2] : اگر در میان برجستگان توده جستجو کنید از این گونه کسان بسیارند.